زهرازهرا، تا این لحظه: 10 سال و 3 ماه و 15 روز سن داره
نورانورا، تا این لحظه: 2 سال و 9 ماه و 12 روز سن داره

موهبت

فرهنگ لغات زهرا!

زهرا: 1 ماه و 23روز. امروز شما چیزای جدیدی یاد گرفتی دخملک باهوشم! هزار ماشاءالله داری کم کم یاد می گیری که صداتو آزاد کنی و صداهای جورواجور از خودت دربیاری. الهی قربون عسل طلام بشم! چندتا کلمه یا حرفِ (!؟) جدید گفتی: « اَ... (به صورت کش دار!)»، « اِ... »،  « اُ... » ... ای جووووووووووووونم! دایره ی لغات نامفهومت داره کم کم بزرگ تر می شه، آفّرین عزیز دل من و بابایی...! آخه چقد تو عسل بازی درمیاری؟! درسته قورتت میدما!!! شیرین زبون خانوم!   زهرا کنار شکوفه ها ...
27 اسفند 1392

خرید شب عید بدون زهرا

زهرا: 1 ماه و 21 روز. شب عید شده و من و بابا هنوز هیچ خریدی نکردیم! نه برای خودمون و نه برای خونه. چون بابا که نمی تونه تنها بره و برای منم خرید کنه و از طرفی هم نمی شه من و بابا همراه تو بریم بازار. چون تو خیلی کوچولویی! هم هوا سرده، هم بازار شلوغه و ممکنه تو شلوغی، آدما به هم بخورن و برای تو خطر داره و یا حتی ممکنه چشم بزننت! و هم بغل گرفتن تو سرعت عمل و انرژی من و بابا رو می گیره و نمی تونیم خوب بگردیم و همه ی خریدمونو انجام بدیم! برای همین امروز برای اولین بار بدون تو رفتیم بازار! قبل از رفتن، اول حسابی باهات بازی کردم تا خوب خسته بشی! بعدش یه شکم سیر بهت شیر دادم! بعدشم بادگلوتو گرفتم و پوشکتم عوض کردم و ترگل و پرگل و آماده ی خ...
25 اسفند 1392

یا علی مولا (ع)

زهرا: 1 ماه و 16 روز. امروز برای اولین بار تو رو با جمله ی «یا علی مولا(ع)» از رختخوابت بلند کردم. وقتی از خواب بیدار شدی، احساس گرسنگی کردی و شروع کردی به کِدکِد کردن. منم اومدم کنار گهواره ت و خم شدم تا منو ببینی. فدات بشم با دیدن من شروع کردی به دست و پا زدن. دستای کوچولوتو گرفتم و آروم به سمت بالا کشیدم و هم زمان جمله ی «یا علی مولا» رو گفتم. تو بلد نبودی خودتو بلند کنی، برای همین خودم دستاتو آروم کشیدم و در حالی که سرت به پشت برگشته بود، بلندت کردم و گرفتم بغلم. دخملی نازم! می خوام از این به بعد این طوری بلندت کنم تا هم با اسم مبارک امام علی جونم آشنا و مأنوس بشی، هم با گفتن «یا علی مولا مدد&raq...
20 اسفند 1392

مواد غذایی نفاخ و مواد غذایی نفخ زدا

این فهرست مواد غذایی نفاخ  هست که با یه جستجو تو اینترنت به دست آوردم و خیلی به دردم خورد: موز،                  انار،                   خیار،                  زردآلو،                  گوجه سبز،                  حبوبات، پسته خام،                   تخم مرغ،                     شاتوت،         ...
15 اسفند 1392

دخملی چهل روزه شد!

سلام عسلم اگه گفتی امروز چه روزیه؟ امروز شما چهل روزه شدی!!!!!!!!!!!! مبااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااارک باشه مامانی!!! چقد زود گذشت! مگه نه؟ باورم نمی شه که چهل روز از به دنیا اومدنت می گذره! از بس که تو شیرینی و من و بابایی از حضور تو توی خونمون لذت می بریم و خدا رو شکر می کنیم! قسمت همه شه الهی... خیلی ماهی دخترم!  بالاخره این چهل روز که همه می گفتن سخت می گذره، گذشت! سخت هم نبود!!! امروز مامان جون مهربون اومد خونمون و تو رو برد حمووووووووووووووووووم! آره؛ بهش می گن حموم چله!!! مامان جون می گفت باید یه کارایی انجام بدیم که از قدیم رسم بوده و انجام می دادن. من نمی دونم تأثیر اون کارا ...
14 اسفند 1392

باهام بازی کن!

«زهرا: یک ماه و 7روزه» تو مشغول شیر خوردن بودی و من داشتم تلویزیون نگاه می کردم و در حالی که بغلم بودی کاملاً ازت غافل بودم. یه لحظه نگاهم افتاد به تو و دیدم داری با اون چشمای نازت به من نگاه می کنی  و برق معصومانه ای تو نگاهت بود  و لبخند نمکین و کوچولویی زده بودی و نفستو حبس کرده بودی و داشتی بهم می فهموندی که منتظر یه بهونه برای خندیدنی! تا این حالتتو دیدم خنده م گرفت و قربون صدقه ت رفتم. تو هم نفستو یهو آزاد کردی و یه ذوق صدادار قشنگ کردی و شروع کردی دست و پا زدن. بیشتر از این خنده م گرفت که معلوم نبود تو چند دقیقه در این حالت بودی چون من حواسم بهت نبود و اتفاقی نگام به تو افتاد! انگار داشتی بهم می گفت...
11 اسفند 1392

مک زدن انگشتای دست!

زهرا: یک ماه و 6 روزه. دیشب بابا خونه نبود و شیفت کاری بود. موقع اذان صبح تو طبق معمول در حالی که خواب بودی، شروع کردی به کِدکِد کردن که نشونه ی گرسنه شدنته! منم با صدای تو بیدار شدم و قبل از این که بهت شیر بدم اول رفتم وضو گرفتم تا نماز صبحمو بخونم و بعدش با خیال راحت بهت شیر بدم. بعد از نماز داشتم جانمازو جمع می کردم که از اتاقی که تو خوابیده بودی یه صدایی شنیدم! سریع چادرمو آویزون کردم و اومدم تا ببینم تو داری چه کار می کنی. تا اومدم توی اتاق از دیدن حالت تو خشکم زد! نمی دونستم باید بخندم یا گریه کنم! از طرفی اون قدر بانمک شده بودی که حسابی قند تو دلم آب کردی و از طرفی هم دلم برات سوخت! تو در همون حالت خواب از گرسنگی اون قدر دست ...
10 اسفند 1392

تلاش برای قدم برداشتن

زهرا: 1ماه و 5روزه. سلام عسلم! امروزم تو یه کار جدید کردی: برای اولین بار امروز سعی کردی قدم برداری در حالی که در آغوش من بودی و با پاهای کوچولوت از روی شکم و سینه ی من بالا می رفتی و من هم از پشت چسبیده بودمت تا نیفتی! قربون قوّت پاهای کوچولوت بشم که با نیم وجب قد، داری باهاشون از سر و کول من بالا می ری! تازه این کار رو بغل بابایی هم انجام دادی! فدات بشم عزیزم هر کار جدید تو برای من یه دنیا شادی و شور میاره! این کارت اون قدر خوشحال و ذوق زده م کرد که سریع رفتم خونه ی مامان جونینا و بهشون گفتم و اونا هم بغلت کردن تا تو از سر و کولشون بالا بری و کلی کیف کردن! خود تو هم خیلی از این کار خوشت میاد، چون هر بار که این کارو می کرد...
9 اسفند 1392

تولد یک ماهگیت مبارک!

امروز تولد یه ماهگیت بود دخمل نازنازیم! تولدت مبارک کوچولوی شیرین من! امروز خاله مرضیه زحمت ترتیب دادن یه جشن کوچیکو برات کشید و همه رو دعوت کرد تا بیان خونمون و خودشم کیک تولدت رو خرید. دست گلش درد نکنه. کیک خیلی خوشگل و خوشمزه ای بود! البته شمعای قشنگشو من و بابا به جای تو فوت کردیم! و کیکتم من و بابا به جات برش زدیم!!! مهمونای تولدت اینا بودن: مادرجون، باباجون و مامان جون، دایی مهدی و زندایی سمیه، خاله مرضیه و عمو علیرضا(شوهرخاله) و دخترخاله معصومه، عمه رویا و دخترعمه فاطمه، خاله مهدیه. همتون خوش اومدین به تولد زهرابانو...! عسل مامان! به تو که خیلی خوش گذشت، چون همش بغل مادرجون و بقیه دست به دست می شدی و اونا هم حسابی باهات...
4 اسفند 1392
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به موهبت می باشد