زهرازهرا، تا این لحظه: 10 سال و 3 ماه و 27 روز سن داره
نورانورا، تا این لحظه: 2 سال و 9 ماه و 24 روز سن داره

موهبت

موش موشی!

زهرا: دو ماه و 16 روز. چند وقته یاد گرفتی موش موشی می کنی! یعنی چی؟ یعنی لثه هاتو محکم به هم می چسبونی و لباتو غنچه می کنی و میاری جلو و عین پیرمردای بی دندون می شی.                                  الهی قربون لب و لوچه ت بشم چقده نازی تو آخه...! من که فکر می کنم این کارو از باباجون یاد گرفتی، چون وقتی با تو حرف می زنه دهنشو این جوری می کنه!!! البته این کارو وقتایی که خیلی گرسنه باشی یا یه چیزی رو بخوای انجام می دی عسلم! ...
20 فروردين 1393

می خوام بلند شم!

زهرا: دو ماه و 14 روز. جدیداً یاد گرفتی وقتی روی بالش به حالت لم دادن تکیه می دیمت تا هم خودت راحت باشی و هم ما بتونیم باهات حرف بزنیم و بازی کنیم، همش سعی می کنی خودت بلند شی و به زور خودتو به سمت جلو می کشی.  آرنج دستاتو به عقب تکیه می دی و با سینه و سر میای جلو و پاهاتم میاد بالا! و اگه نتونی بلند شی غُرغُر می کنی!  منم از این کار قشنگت فیلم گرفتم! عجله نکن دخمل نازگل من! به زودی می تونی خودت بلند شی و حتی پاشی راه بری! قربونت بشم مّن!!!   زهرا جیگر ...
18 فروردين 1393

سمنو پزون93

زهرا: دو ماه و یازده روز. دیروز روز شهادت حضرت زهرا(سلام الله علیها) بود. همون بانویی که ما به خاطر عشق و ارادتمون به ایشون اسمشون رو روی تو گذاشتیم. مادرجون مهربون طبق روال هر سال که به مناسبت شهادت، سمنوی نذری می پزه، امسال هم از چند روز پیش یه عالمه گندم تو چند تا سبد خیس کرد تا جوونه بزنن و آماده پختن بشن.   من و تو و بابایی از دیشب اومدیم خونه مادرجونینا تا اگه کاری از دستمون برمیاد انجام بدیم و تو کارها کمک کنیم. امروز از صبح مادرجون و بابا و عمه رویا و دخترداییِ(بابا) زهرا و زنعموسمیه مشغول کار شدن و منم هر کمکی از دستم برمی اومد انجام دادم ولی بیشتر وقتم مشغول نگهداری از شما بودم. آخه دختردایی زهرا دو تا پسر شی...
15 فروردين 1393

سرازیر شدن شیر مادر

زهرا: دو ماه و ده روز. روزای اولی که دخترم به دنیا اومده بود شیرم خیلی کم بود و زرد پررنگ بود که بهش می گن آغوز. کم کم  شیرم زیاد و زیادتر شد و زهرا هم خوش خوراک بود و خیلی شیر می خورد ماشاالله! سیستم بدن هر مادری طوریه که وقتی نی نی شیر زیاد بخوره میزان بیشتری شیر تولید می کنه. برای همین من وقتی به زهرا شیر می دادم از طرف دیگه م شیر سرازیر می شد و همش مجبور بودم یه پد بهداشتی جلوی سینه م بگیرم تا لباسم خیس نشه. با این حال همیشه لباسام خیس بود. چون حتی وقتی زهرا شیر نمی خورد هم شیرم می ریخت. روی تخت که می خوابیدم تا صبح تمام بدن و لباسم و رخت خوابم خیس خیس می شد. با وجود این که دو سه بار زهرا رو بلند می کردم و بهش شیر می دادم! دیگ...
14 فروردين 1393

سیزده بدر جای بابا خالی!

زهرا: دو ماه و نه روز. امروز روز طبیعته و همه میرن تو دل طبیعت! اما امروز بابا خونه نیست. سر کاره! و تا فردا هم نمیاد  خیلی حیف شد... مگه نه؟! من و تو تصمیم گرفتیم همراه باباجونینا بریم باغ. سریع لباسامونو پوشیدیم و ساکو آماده کردیم و رفتیم پایین تو پارکینگ! باباجون تو پارکینگ بود و داشت درو باز می کرد. بعدش دیدیم خاله مرضیهِ ینا هم دارن از پله ها میان پایین تا اونا هم با ما بیان. بعدشم دایی مهدینا اومدن پایین تا همه با هم بریم باغ! هوررررررراااااااااااااا........... من و تو با ماشین دایی مهدینا اومدیم. دایی مهدی ما رو رسوند باغ باباجون و خودش با زندایی رفتن باغ بابای زندایی! وقتی رفتیم توی باغ دیدیم که ننه و عموکمال...
13 فروردين 1393

دلبری های زهرا

زهرا: دو ماه و 7 روز. امروز بعد از نماز صبح، شما در حالی که خواب بودی به خودت می پیچیدی. فهمیدم گرسنه ای و شیر می خوا ی. چون دیشب به خاطر درد واکسنت بهت قطره ی استامینوفن داده بودم که خواب آوره و تا صبح بدون شیر خوردن تخت خوابیده بودی. بغلت گرفتم و بهت شیر دادم. خیلی گرسنه بودی ولی جالبه که در همون حالت خواب شیر خوردی و بیدار نشدی. خودمم خیلی خوابم می اومد و چشمامو به زور باز نگه داشته بودم. دیدم پوشکت بو میده. وقتی با چشمای خواب آلودم داشتم پوشکت رو عوض می کردم حواسم به صورتت نبود. نگام افتاد به صورتت و دیدم چشماتو باز کردی و لبخندت تا بناگوش بازه. دلم قنج رفت و خواب کاملاً از سرم پرید. شروع کردم به حرف زدن و صبح به خیر گفتن. تو هم همش م...
11 فروردين 1393

واکسن های دوماهگی

زهرا: دو ماه و 6 روز. امروز من و تو و بابایی مهربون رفتیم بهداری قجرآباد پیش دایی علیِ من که بهوَرزه. آخه تو دو ماهه شدی و باید واکسناتو بزنی. الهی بمیرم که قراره کلی گریه کنی!!! همکار دایی، خانم صفدری اول قطره ی فلج اطفال رو بهت داد و شما دخملی نازنینم با اشتهای تمام و با مک زدن اونو خوردی! بعدش واکسن هپاتیت ب رو به رون پای راستت و واکسن سه گانه (دیفتری، کزاز، سیاه سرفه) رو به  رون پای چپت زد. وقتی خانم صفدری سوزن سرنگ رو به پات فرو کرد، تو تا دو سه ثانیه خشکت زد و بعد شروع کردی به گریه کردن با تمام توان. و وقتی سوزن دومی وارد پات شد شدت گریه ت بیشتر شد. دل من شروع کرده بود به لرزیدن و اصلاً تاب دیدن گریه ی جگرگوشه مو ند...
10 فروردين 1393

اولین مسافرت

زهرا: دو ماه و یک روز. امروز شما ساعت 4 بامداد همراه بابا، مامان، مادرجون، عمه رویا و فاطمه کوچولو راهی اولین مسافرتت شدی. مسافرت به مازندران استان زیبای شمالی. فامیلای بابا یعنی دایی ها و خاله های بابا همه ساکن شهرستان بابل هستند و ما هم به قصد دید و بازدید نوروزی و هم به قصد تفریح در مناطق خوش آب و هوای شمال به اون جا رفتیم. ما از شهریار راه افتادیم و از راه جاده هراز 5 ساعته به شمال رسیدیم و به منزل دایی عباس رفتیم. 4 روز شمال موندیم و به خونه ی خاله خدیجه که تازگیا به رحمت خدا رفتن، خونه خاله زهره که دختر خاله زهراست و این خاله هم به رحمت خدا رفتن، خونه ی خاله زبیده و خونه ی خاله فاطمه که دخترِ دایی حسینه هم رفتیم. متأسفا...
5 فروردين 1393
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به موهبت می باشد