زهرازهرا، تا این لحظه: 10 سال و 3 ماه و 27 روز سن داره
نورانورا، تا این لحظه: 2 سال و 9 ماه و 24 روز سن داره

موهبت

عذرمو بپذیرید!

یه نکته خیلی مهم! یعنی یه تجربه ی خیلی مهم! حتماً همه ی اونایی که مامان شدن، این تجربه رو داشتن! اگه در یه خونه ای رو زدید که توش یه مامان بود و یه نی نی تازه، و دیگه هیچ کس نبود، و بعدش دیدید در باز نشد، تعجب نکنید! ناراحتم نشید! فقط کافیه احتمال بدید که شاید نی نی خیلی بازی کرده و حسابی هم خودش خسته شده و هم مامانشو خسته کرده و حالا داره شیر می خوره تا بخوابه و مامانشو ول نمی کنه تا بیاد درو باز کنه؛ یا شایدم نی نی و مامانش هردو به خواب عمیق رفتن و یا شاید هم مامانه نی نی شو برده حموم و یا داره تو دسشویی می شوردش و یا ... حتی اگر مامانه به تلفن هاتون هم جواب نداد، بازم ناراحت نشید! و حتی اگه به اس ام اس هاتون هم جواب نداد بازم ...
1 ارديبهشت 1393

آوازهای دختر دوماهه من!

زهرا: دو ماه و 27 روز. دخترطلای من! شما جدیداً بنا می ذاری به آواز خوندن، و صداهای کشیده و طولانی از خودت در میاری! چه صدای قشنگی داری مامانی! ماشاالله ولومت کم نیستااااااا! وقتی بنا می کنی به آواز خوندن، دیگه کاری نداری که کی چی کار می کنه و ساعت چنده و ... گاهی این آوازها از سرِ خوشی زیادی ان! مثل وقتایی که شیرتو خوردی و جاتم تمیزه و خوابتم کردی و سرحالی! بعضی وقتا هم به معنای اعتراض از وضعیت فعلیتن. برای همین کم کم به حالت جیغ، تغییر شکل می دن. بعضی وقتا با دقّت زیاد مثل آدم بزرگا قیافه می گیری و شروع می کنی به درآوردن صداهای کشیده، دقیقاً انگاری که داری حرف می زنی! این حالت مال وقتاییه که ما باهات حرف می زنیم. فدات بشم که ادای م...
1 ارديبهشت 1393

نماز مهربون

بچه ها نسبت به دین همون احساسی رو پیدا می کنن که ما پدر و مادرا بهشون القا می کنیم. شاید خیلی وقتا خودمون هم نفهمیم که داریم چه دیدگاهی نسبت به مذهب در فرزندمون ایجاد می کنیم. برای همین باید از همون دوران نوزادی بچه هامون، مراقب نحوه ی انجام عبادتامون و کارهایی که مربوط به دین هستن مثل نماز، روزه، حجاب، حیا، تلاوت قرآن و دعا و ... باشیم. من برای این که دیدگاه خوبی نسبت به نماز، در دخترم زهرا ایجاد کنم، وقتایی که می خوام نماز بخونم و زهرا بیداره، اونو روبروی خودم توی کریِرش می ذارم تا بتونه منو ببینه. بعدش تمام مدتی که مشغول نمازم به جای مُهر به صورت اون نگاه می کنم و اونم به من خیره می شه و با تعجب به ذکرهایی که می گم گوش می ده. یه مدت...
1 ارديبهشت 1393

سرسری

زهرا: دوماه و 26روز. سلام دخملی! نمی دونم تو این شیرین کاریا رو از کجا یاد می گیری؟!  اصلاً شاید چیزی می خوای بهم بفهمونی! شایدم جاییت درد می کنه که این کارا رو می کنی! شایدم به قول مامان جون، چشم خوردی! از چی حرف می زنم؟ خب معلومه دیگه!  همین سرسری کردنات! همش سرتو به چپ و راست تکون می دی و تند تند سرسری می کنی. البته فقط وقتی که به پشت خوابیدی این کارو می کنی و تا بلندت می کنم آروم می شی. بعضی وقتا هم تو بغل من این کارو می کنی و سرتو مثل جوجه ها فرو می کنی زیر بغلم که بفهمونی بهم بادگلو داری یا این که خوابت میاد! قربون خدا بشم که به توی بی زبون هم یه کارایی یاد داده تا منظورتو به ما بفهمونی. فدای دختر...
30 فروردين 1393

لغات جدید!

زهرا: دو ماه و 24 روز. امروز بابا رفته بود سرکار و خونه نبود. من و تو بودیم و یه عالمه بازی و خنده و البته دلتنگی برای بابا!!! تا شب با هم بازی کردیم دوتایی... «زهراخابالو» شب دیگه خسته شده بودی و خوابت می اومد ولی من ولت نمی کردم.  تو هم رومو زمین نمی نداختی و با همون خستگی کلی برام می خندیدی . قربونت بشم! وسط بازی رفتی تو فاز صدا درآوردن و به اصطلاح حرف زدن! می خواستی جواب منو بدی. همش صداهای جورواجور از خودت درمی آوردی. اینم کلمات جدیدی بود که امشب از بین حرفات استخراج کردم: « بو »، « بابّا »، « بیلی »، « قولو »، « قیلی »! انقده ذوق ک...
28 فروردين 1393

خنده صدادار!

زهرا: دو ماه و 20 روز. امروز شما برای اولین بار با صدا خندیدی  اونم بعد از کلی دلقک بازی که برات درآوردم! همیشه با یه لبخند یا ذوق قشنگ سر و تهشو هم می آوردی. اما امروز دیگه نتونستی جلوی خنده تو بگیری! بالاخره خندوندمت!!! ناناز من! اولین خنده ی ارادی ت مبارک! ...
24 فروردين 1393

راه افتادن آب دهن!

زهرا: دو ماه و 19 روز. امروز شاهد یه تغییر دیگه بودیم! من فکر می کردم نی نیا وقتی می خوان دندون در بیارن آب دهنشون راه می افته، اما تو از الان که همش دوماه و نیمته آب دهنت جاری شده! البته معلومه که این مربوط به دندون درآوردنت نمی شه چون حالا خیلی زوده! اما هرچی هست تورو تبدیل به یه هلوی آب دار خوشششمزّه کرده ! ...
23 فروردين 1393

ذوق صدادار!

زهرا: دو ماه و 18 روز. من و بابا داشتیم باهات حرف می زدیم و تو هم یه کم به من نگاه می کردی، یه کم به بابا. طبق معمول لبخندای نازت دلمونو برده بود!  وقتی من داشتم قربون صدقه ت می رفتم یهو یه ذوق صدادار خیییییلی قشنگ کردی که توی دل ما حسابی قند آب شد! قرررررررررربون اون ذوقت بشم عسّل!!! این اولین باری بود که تو ذوق صدادار کردی نازنازی!!! عااااااااااشقتیم دخمل طلا!!! همیشه بخندی الهی... زهرای مامان، زهرای بابا ...
22 فروردين 1393

کباب خوشششمزّه!

زهرا: دو ماه و 17 روز. امروز غروب با بابا رفتیم خونه مادرجونینا. اما مادرجون و عمه رویا خونه نبودن و رفته بودن خرید. ما هم جلوی درشون واسادیم و بهشون زنگ زدیم تا بیان. یه کم منتطر شدیم و رفتیم تو کوچه باغ نزدیک خونه شون یه کم قدم زدیم و با شکوفه ها عکس گرفتیم تا این که بالاخره اومدن... مادرجون برامون از بیرون کباب خرید و آورد خونه. خودش پلو درست کرد و سفره رو پهن کرد. هممون دور سفره نشستیم و مشغول خوردن غذا شدیم. تو بغل من بودی و طبق معمول با تعجب فراوون به سفره و غذاها نگاه می کردی و دست و پا می زدی که بری طرفشون! البته همیشه بیشتر به خاطر رنگ و جذابیت ظاهرشون این کارو می کنی. من پیش خودم کنار سفره یه بالش گذاشتم و تو رو تکیه دادم ...
21 فروردين 1393
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به موهبت می باشد