باهام بازی کن!
«زهرا: یک ماه و 7روزه»
تو مشغول شیر خوردن بودی و من داشتم تلویزیون نگاه می کردم و در حالی که بغلم بودی کاملاً ازت غافل بودم. یه لحظه نگاهم افتاد به تو و دیدم داری با اون چشمای نازت به من نگاه می کنی و برق معصومانه ای تو نگاهت بود و لبخند نمکین و کوچولویی زده بودی و نفستو حبس کرده بودی و داشتی بهم می فهموندی که منتظر یه بهونه برای خندیدنی! تا این حالتتو دیدم خنده م گرفت و قربون صدقه ت رفتم. تو هم نفستو یهو آزاد کردی و یه ذوق صدادار قشنگ کردی و شروع کردی دست و پا زدن.
بیشتر از این خنده م گرفت که معلوم نبود تو چند دقیقه در این حالت بودی چون من حواسم بهت نبود و اتفاقی نگام به تو افتاد!
انگار داشتی بهم می گفتی: مامانی باهام حرف بزن، بازی کن، من آمادگی شو دارم!!!
الهی فدات بشم که برای ارتباط کلامی برقرار کردن تو پیش قدم می شی و با زبون بی زبونی کلی باهام حرف می زنی!
خیلی جیگری! می دونستی؟!
زهرا بازیگوش مامان