دلبری های زهرا
زهرا: دو ماه و 7 روز.
امروز بعد از نماز صبح، شما در حالی که خواب بودی به خودت می پیچیدی. فهمیدم گرسنه ای و شیر می خوای. چون دیشب به خاطر درد واکسنت بهت قطره ی استامینوفن داده بودم که خواب آوره و تا صبح بدون شیر خوردن تخت خوابیده بودی. بغلت گرفتم و بهت شیر دادم. خیلی گرسنه بودی ولی جالبه که در همون حالت خواب شیر خوردی و بیدار نشدی. خودمم خیلی خوابم می اومد و چشمامو به زور باز نگه داشته بودم. دیدم پوشکت بو میده. وقتی با چشمای خواب آلودم داشتم پوشکت رو عوض می کردم حواسم به صورتت نبود. نگام افتاد به صورتت و دیدم چشماتو باز کردی و لبخندت تا بناگوش بازه. دلم قنج رفت و خواب کاملاً از سرم پرید. شروع کردم به حرف زدن و صبح به خیر گفتن. تو هم همش می خندیدی و دهنت رو کج و کوله می کردی تا ادای منو دربیاری. خلاصه سر صبحی کلی با هم حال کردیم و حرف زدیم! بعدش مسکّن و شیرتو خوردی و خوابت برد.
منم اومدم پای کامپیوتر تا تو وبلاگت بنویسم که این روزا شما خیلی دلبری می کنی و جدیداً بدون این که باهات حرف بزنیم و ادا دربیاریم برامون می خندی و خیلی وقتا به جای ما، تو برای حرف زدن و رابطه برقرار کردن پیش قدم می شی با اون لبخندای ناز و بی مقدمه ت!
الهی فدات بشم! می مییییییییییییرم برات عسّل!!!
ماشاءالله لا حول و لا قوة الا بالله