زهرازهرا، تا این لحظه: 10 سال و 3 ماه و 12 روز سن داره
نورانورا، تا این لحظه: 2 سال و 9 ماه و 9 روز سن داره

موهبت

سیزده بدر جای بابا خالی!

1393/1/13 22:53
نویسنده : قلب تپنده
270 بازدید
اشتراک گذاری

زهرا: دو ماه و نه روز.

امروز روز طبیعته و همه میرن تو دل طبیعت!

اما امروز بابا خونه نیست. سر کاره! و تا فردا هم نمیادگریه خیلی حیف شد... مگه نه؟!

من و تو تصمیم گرفتیم همراه باباجونینا بریم باغ.

سریع لباسامونو پوشیدیم و ساکو آماده کردیم و رفتیم پایین تو پارکینگ! باباجون تو پارکینگ بود و داشت درو باز می کرد. بعدش دیدیم خاله مرضیهِ ینا هم دارن از پله ها میان پایین تا اونا هم با ما بیان. بعدشم دایی مهدینا اومدن پایین تا همه با هم بریم باغ! هوررررررراااااااااااااا...........خندونک

من و تو با ماشین دایی مهدینا اومدیم. دایی مهدی ما رو رسوند باغ باباجون و خودش با زندایی رفتن باغ بابای زندایی!دلخور

وقتی رفتیم توی باغ دیدیم که ننه و عموکمال(عموی من) و زنعمو شمسی و شبنم و شایان(بچه های عمو) و محمدرضا(پسر عمه من) و آرزو هم اون جان!آرام محمدرضا و آرزو یه نی نی توراهی دارن که دو ماه دیگه به دنیا میاد!فرشته

خلاصه تو باغ چند تا زیرانداز پهن کردیم و همه دور هم نشستیم و به حرف زدن و پذیرایی از خود مشغول بودیمچشمک و بچه ها (شبنم و شایان و معصومه) هم تو باغ بازی می کردن. وقت ناهار سفره ها پهن شد و هرکی غذای خودشو گذاشت وسط. دلت نخواد مامانی! مامان جون ته چین مرغ با سالاد شیرازی درست کرده بود! زنعمو شمسی شیرین پلو با سالاد کاهو درست کرده بود و خاله مرضیه هم کوفته تبریزی!خوشمزه دست همشون درد نکنه! ما که نخودی بودیم!خندونک ولی انصافاً خوشمزّه بودن!

راستی قبل از ناهار باباجون گفت با مادرجون و عمه رویا و عمورضای تو تماس بگیرم تا اونا هم بیان باغ ما. منم تماس گرفتم و خیلی اصرار کردم بیان تا همه دور هم باشیم اما اونا قبول نکردن و مادرجون گفت عمورضا خسته است و خونه ما خوابیده و ما نمی تونیم بیایم.

بعدازظهر که شد خاله مهدیه، زنعمو شمسی، محمدرضا، شبنم و شایان و معصومه رفتن والیبال بازی! مامان جون و ننه رفتن پیِ چیدن سبزی های خودروی باغ (قازیاقی و سلمک) که باهاش آش و سوپ می پزن! باباجون دراز کشید و استراحت کرد، عمو کمال و عمو علیرضا رفتن پیش کارگرای باغ که داشتن یه اتاقک تو باغ می ساختن، من و خاله مرضیه و آرزو هم به حرف زدن مشغول شدیم! راستی شما هم مثل فرشته های ناز کوچولو، ساکت و آروم تو بغلم نشسته بودی و با دقت تمام باغ و درختارو نگاه می کردی!بی حوصله

الهی فدات بشّم!بوس

یه کم که گذشت همه برگشتن و دور هم نشستن و عمو کمال بساط قلیون جور کرد و مامان جون هم یه سینی چایی دودی گذاشت وسط! تو خواب آلو شده بودی و من که حسابی با بابات اس ام اس بازی کرده بودم و دلم یه عالمه برای بابایی تنگ شده بود(!) تورو بردم توی ماشین عموکمال تا هم از دود قلیون دور باشی و هم راحت تر بتونم بهت شیر بدم و بخوابونمت! و هم یه کمی به بابایی مهربونت فکر کنم!!! متنظر

ای کاش بابا امروز سرکار نمی رفت و پیشمون بود! مامان جونینا که قول داده بودن به جبران امروز که بابا نیست یه روز دیگه هم با ما بیان باغ تا بابایی هم کنارمون باشه و حسابی خوش بگذرونیم!

عصر شد. زنعمو شمسی اومد پیش ماشین و بهم گفت بیا آش بخور! تو بغلم خواب بودی. تورو بردم توی ماشین باباجون رو صندلی کنار راننده گذاشتم تا خوب بخوابی و از سر و صداها بیدار نشی. نیس که خوابت حسّاسه!!! خاله مهدیه هم رو صندلی عقب ماشین کنار در نشسته بود و داشت با تب لتش کار می کرد. بهش سفارش تورو کردم و رفتم آش خوردم! جات خالی! البته جای بابات خالی! چون تو که نمی تونی آش بخوریزبان

شب شد. عموعلیرضا و محمدرضا تو کوچه باغ آتیش روشن کردن و شروع کردن به آتیش بازی و فشفشه و نورافشانی و نارنجک ترکوندن!

من تورو بغل کردم و بردم کوچه باغ و با فاصله زیادی از آتیش بازی واسادم تا تو هم آتیش بازی رو از دور ببینی. اما تو خیییییییییلی خوابت میومد و اصلاً نگاه نمی کردی.خواب آلود وقتی صدای نارنجک میومد تو مث جوجه ها سرتو فرو می کردی زیر بغل من و هی سرتو تکون می دادی. منم برای این که اذیت نشی رفتم تو ماشین نشستم و درشو بستم تا صدا نیاد و تو بخوابی.خواب الهی فدای ذخمل خواب آلوم بشم من!

اینم از ماجرای سیزده بدر امروز! که جای بابایی خیلی خالی بود!!!

 

زهرا در باغ

پسندها (1)

نظرات (0)

niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به موهبت می باشد