زهرازهرا، تا این لحظه: 10 سال و 3 ماه و 26 روز سن داره
نورانورا، تا این لحظه: 2 سال و 9 ماه و 23 روز سن داره

موهبت

کودک هفت روزه من

دخمل ناز من! تو با لبخندای دلبرونه ت دل همه مونو بردی! با این که از همون روز اول در مقابل دوربین عکاسی لبخند زده بودی اما هرچی بیشتر گذشت لبخنداتم شیرین تر شدن! عشق مامانی! فدای خنده هات بشم! تو به من عادت کردی اما من هنوزم برای نگه داری از تو به کمک مامان جون و بقیه نیاز دارم! خاله مرضیه که همسایه ی ما بود داره از این جا اثاث کشی می کنه و می ره یه جای دیگه. خونه ی نو مبارک خاله یی...! مامان جون هم این روزا دو جا دل مشغولی داره. از یه طرف مجبوره کنار من باشه و از تو مراقبت کنه و از یه طرف نگران خاله مرضیه ست که داره از پیشمون می ره و از ما دور می شه! آخه ما و مامان جونینا و خاله مرضینا و دایی مهدینا هممون توی یه آپارتمان دور هم ز...
11 بهمن 1392

کودک شش روزه من

قبل از به دنیا اومدنت کتابا و سایت های زیادی رو خونده بودم تا بهتر بتونم با نوزاد تازه به دنیا اومده کنار بیام اما همه ی اون مطالعات فقط بخشی از واقعیت بودن و باز به این رسیدم که شنیدن کی بود مانند دیدن! اطرافیانم هم اینو بارها گفته بودن که تا بچه نیاد نمی تونی درک کنی که بچه داری یعنی چی! راست هم می گفتن! اما اگه یه روزی من بخوام این حرفو به کسی که قصد بچه دار شدن داره بزنم بهش می گم بچه داری بهترین سانس زندگی آدمه! وقتی یه موجود ریز و ناز رو بغل می کنی و از لمس کردنش لذت می بری، وقتی صورت نرم و گرمشو روی صورتت می ذاری و به صدای نفسای تندش گوش میدی و وقتی برق معصومیت رو تو چشمای شفافش می بینی هیچ وقت حاضر نمی شی این ثانیه های دل نشین رو با ...
10 بهمن 1392

کودک پنج روزه من

من همیشه معتقد بودم که عشق به معنای نیازه و عاشق یه جورایی نیازمنده؛ نیازمند معشوق! و بر این باور بودم که نیازِ یه نوزاد به مادرش یک نوع عشق ورزیدنه! یعنی این نوزاده که اول به مادرش عشق می ورزه و بعداً مادرش به اون عشق می ورزه! چون این نوزاده که اول به مامانش نیاز داره و با عطش و نیازمندی از لحظه ی اول در جستجوی مامانشه و در کنار اون احساس آرامش حقیقی رو پیدا می کنه و به غیر مادرش کسی رو نمی شناسه (چیزی شبیه عشق و در واقع خود عشق!). بعد مادر کم کم با انس گرفتن با نوزاد بهش علاقه مند می شه و وابسته می شه و بعدشم نیازمند به نوزادش می شه! وقتی تو توی شکمم بودی همیشه احساس می کردم موجودی که تو شکممه سراسر وجودش به من وابسته است و بدنش از بدن ...
9 بهمن 1392

کودک چهار روزه من

تو هنوز جمع و خمیده ای! یعنی هنوز نمی تونی دست و پاهاتو صاف کنی؛ چون چندین ماه به این حالت تو شکم من بودی و هنوز به وضعیت جدید عادت نکردی! الهی فدات بشم!! نازگل من! تو شبا دو بار شیر می خوری و بقیه شبو می خوابی. هوا این روزا یعنی اواسط بهمن ماه خیلی سرد شده. به اندازه ای که بابایی پشت در خونه پلاستیک بی رنگ سرتاسری زده تا سوز سرما از راهرو به داخل خونه نیاد و خونه گرم تر بشه! تازه تموم درزهای پنجره هارو با چسب پهن عایق کاری کرده و شعله ی بخاری هم تا آخرین درجه، زیاده. با این حال تو هر شب در کنار دو تا مامان بزرگات که از روز اول برای کمک به من اومدن خونه ی ما، نزدیک بخاری می خوابی تا مبادا سرما بخوری! الهی که همیشه بلا ازت دور باشه کوچول...
8 بهمن 1392

کودک سه روزه ی من

عسلم! تو دیگه منو می شناسی. وقتی در آغوش بابا و مادربزرگات و بقیه دست به دست می چرخی، کمی بی قراری هم می کنی و با این که گاهی اونا رو با من اشتباه می گیری اما نسبت به قبل کمتر پیش میاد به سمت سینه ی اونا متمایل شی؛ چون می فهمی اون جا شیری در کار نیست! زهرای کوچیک من! تو به محض این که به آغوش من میای آروم می گیری و شیر می خوای! منم به تو عادت کردم و با شکل گیری شناخت تو نسبت به من، منم کم کم دارم تورو می شناسم. شناختی که روزای قبل نداشتم! راستش بیمارستان که بودم توی نازنینمو مثل یه غریبه در آغوش می گرفتم! نه این که دوستت نداشته باشم؛ هنوز باهات مأنوس نبودم و نمی تونستم درک کنم که این بچه همونیه که تا دیروز تو شکمم بود و کلی انتظارش...
7 بهمن 1392

کودک دو روزه ی من

زهرای نازنین من! تو زیاد گرسنه می شدی و من هنوز شیر زیادی نداشتم. برای همین وقت زیادی رو برای شیر دادن بهت صرف می کردم تا خوب سیر شی. موقع شیر خوردن سرتو بالا می گرفتی و به من نگاه می کردی. با این که اولش یه کم شگفت زده می شدم و ذوق زیادی می کردم اما کم کم به نگاهای زیبات داشتم عادت می کردم. مردمک چشمات به هرسو می چرخید و وقتی نگات به لبخند روی لبای من می افتاد عکس العمل نشون می دادی و یه لبخند سریع و گذرا می زدی و دوباره مشغول شیر خوردن می شدی. این واقعاً تماشایی بود! الهی فدات بشم عسل من!     زهرا بغل خاله مرضیه     زهرا توی اتاقش ...
6 بهمن 1392

کودک یک روزه ی من

    زهرا همون روزی که به دنیا اومد     زهرا بغل بابایی زهرا  لالا اولین شبی که در بیرون از دنیای تاریک شکم من سپری می کردی، گذشت؛ و تو به خاطر واکسنی که پرستارا به دستت زده بودن تموم شب رو بی قراری کردی. مامان جون از تو مراقبت می کرد و در کنار من در بیمارستان شب رو تا صبح بیدار موند. تو هر دو ساعت یک بار گرسنه می شدی و مامان جون تورو در کنار من می خوابوند. من چون به پشت خوابیده بودم و توان حرکت کردن و برخاستن نداشتم، هنوز موفق نشده بودم تورو درست و با دل سیر ببینم، حتی وقتی شیر می خوردی! برای همین از یه آینه ی کوچیک برای دیدن چهره ی نازت در حال شیر خوردن در کنارم استفاده می کردم. این دو روز اول...
5 بهمن 1392
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به موهبت می باشد