کودک سه روزه ی من
عسلم! تو دیگه منو می شناسی. وقتی در آغوش بابا و مادربزرگات و بقیه دست به دست می چرخی، کمی بی قراری هم می کنی و با این که گاهی اونا رو با من اشتباه می گیری اما نسبت به قبل کمتر پیش میاد به سمت سینه ی اونا متمایل شی؛ چون می فهمی اون جا شیری در کار نیست!
زهرای کوچیک من! تو به محض این که به آغوش من میای آروم می گیری و شیر می خوای!
منم به تو عادت کردم و با شکل گیری شناخت تو نسبت به من، منم کم کم دارم تورو می شناسم. شناختی که روزای قبل نداشتم!
راستش بیمارستان که بودم توی نازنینمو مثل یه غریبه در آغوش می گرفتم! نه این که دوستت نداشته باشم؛ هنوز باهات مأنوس نبودم و نمی تونستم درک کنم که این بچه همونیه که تا دیروز تو شکمم بود و کلی انتظارشو کشیدم! اگه تورو ازم دور نگه می داشتن شاید خیلی دلتنگت نمی شدم! اما حالا دیگه کم کم اینو باور کردم و اُنس و الفتِ رو به افزایشی بینمون شکل گرفته!
شکر خدا رنگ پی پی ت هم که روزای اول به سیاهی می زد تغییر کرده و روشن تر شده.
زهرا