کودک یک روزه ی من
زهرا همون روزی که به دنیا اومد
زهرا بغل بابایی
زهرا لالا
اولین شبی که در بیرون از دنیای تاریک شکم من سپری می کردی، گذشت؛ و تو به خاطر واکسنی که پرستارا به دستت زده بودن تموم شب رو بی قراری کردی. مامان جون از تو مراقبت می کرد و در کنار من در بیمارستان شب رو تا صبح بیدار موند.
تو هر دو ساعت یک بار گرسنه می شدی و مامان جون تورو در کنار من می خوابوند. من چون به پشت خوابیده بودم و توان حرکت کردن و برخاستن نداشتم، هنوز موفق نشده بودم تورو درست و با دل سیر ببینم، حتی وقتی شیر می خوردی! برای همین از یه آینه ی کوچیک برای دیدن چهره ی نازت در حال شیر خوردن در کنارم استفاده می کردم. این دو روز اول رو تنها تونستم از داخل آینه به چهره ی زیبای تو خوب نگاه کنم!
عصر مرخص شدیم و همراه بابا به خونه اومدیم و از روی خون گوسفند قربونی (عقیقه) رد شدیم. تو خونه تونستم تو رو در حال نشسته در آغوش خودم بگیرم و یه دل سیر بهت نگاه کنم. کلی باهات صحبت کردم و قربون صدقه ت رفتم. تو فقط می تونستی از فاصله ی بیست سانتی متری منو ببینی و به من نگاه کنی. توان نگه داشتن سرتو روی گردنت داشتی و نیازی نبود که سرتو برات بالا بیارم. هم چنین به نور دوربین عکاسی واکنش نشون می دادی و اخم می کردی و با شنیدن صداهای بلند چشمای خواب آلودت رو باز می کردی. به طرف نور برمی گشتی و به لامپ، پنجره و چراغای ریسه ای که در حال روشن و خاموش شدن بودن نگاه می کردی...
و من و پدرت خدا رو شکر گفتیم...
زهرا یک روزه در خانه
در آغوش محبت