زهرازهرا، تا این لحظه: 10 سال و 3 ماه و 25 روز سن داره
نورانورا، تا این لحظه: 2 سال و 9 ماه و 22 روز سن داره

موهبت

روزی که زهرای آسمونی به دنیا هبوط کرد!!!

انتظار دیگه امون مون رو بریده بود... همه ی ما یعنی من، بابا، پدر و مادرم و بقیه... برای اومدنت لحظه شماری می کردیم! بالاخره اون لحظه ی شیرین و به یاد موندنی فرا رسید! سحرگاه جمعه چهارم بهمن ماه سال 1392 و بالاخره ساعت 10:30 صبح بود که اولین نگاه گرم میون من و تو شکل گرفت... من در حالی که روی تخت عمل جراحی سزارین بیمارستان خوابیده بودم و نیمی از بدنم بی حس و نیم دیگه ش در حال لرزش شدید بود، صدای گریه ی نوزادی رو شنیدم که نه ماه بی صبرانه انتظار اومدنش روکشیده بودم. صدایی بسیار بسیار دل نشین! یعنی صدای ناز تو! بی اختیار و با ذوق فراوون از پرستارا پرسیدم: «این صدای بچه ی منه؟!» یکی از پرستارا با لبخندی به نشانه ...
5 بهمن 1392

روز بزرگ

سلام سلام سلام سلام سلااااااااااااااااااام!!!! ببخشید دیر کردم! بالأخره اتفاق بزرگ زندگیم به وقوع پیوست...! بله! زهرای نازنین من به دنیا اومد! کوچولوی دوست داشتنی من بعد از نه ماه انتظار به دنیا اومد!!! هورررررررررررااااااااااااااااااا...........! سلام دختر نازم! به دنیامون خوش اومدی!!! کوچولوی ناز من به آغوش مامان و بابا خوش آومدی! زهرای من! با اومدنت خونه مون رو روشن و باصفا کردی! و با زیبایی بی اندازه ت از همون لحظه ی اول نگاه همه رو به خودت جلب کردی!!! الهی قربونت بشم مامانی! من و بابایی عاشقتیم عسلم!!! خداوندا! سپاس از این نعمت بزرگ و زیبایی که به ما دادی...! تو را سپاس! سپاسی به بزرگی رحم...
4 بهمن 1392

روزشمار بارداری

بیست و هفتم اردیبهشت 1392 : برای اولین بار فهمیدم که خدای مهربون یه هدیه ی آسمونی بهم داده. اولش کمی غافل گیر و شگفت زده شده بودم و باور نمی کردم، اما از همون موقع مهر این مهمون کوچولو به دلم افتاد و خدارو شکر کردم، بعدش هم پیامکی به باباش خبر دادم. اونم شگفت زده شد و گفت که باید آزمایش بدم تا مطمئن بشیم...                                              بیست و هشتم اردیبهشت1392 : برای اولین بار همراه همسرم برای دادن آزمایش خون طبق نسخه ی پزشک جهت اطمینان از بارداری به آزمایشگاه رفتیم. عصر جواب آزمایش رو گرف...
1 بهمن 1392

مکالمه ی دو جنین

ترجمه ی متن: - داداشی به نظر تو زندگی بعد از تولد وجود داره؟ آیا تو به وجود مامان اعتقاد داری؟ - نه، من یک روشنفکرم، به این اراجیف اعتقادی ندارم. مگه تو تا حالا مامانو دیدی؟ برگرفته از وبلاگ مبین طرح  ...
1 بهمن 1392

نامه ای به فرزندم زهرا، مسافری کوچک...

فرزندم سلام! به دنیای متلاطم قصّه های رنگارنگ خوش آمدی... طریق طویلی را طی نموده ای می دانم. امّا بدان، همه ی پاکانی که چون تو عزم این دیار نمودند، تنها انگیزه ی محرّکشان شنیده هایی بود که تنها خدا می داند چقدر صحّت داشته است. آن ها بی گمان این را هم می دانستند که: شنیدن کی بود مانند دیدن! آری فرزندم، به شنیده هایت اعتماد نکن. روح مقدّس تو حیف است آلوده شود. قدر خویش را بدان! عزیز مادر، خداوندی که تو را آفرید، از روح خودش در تو دمید و به تو امانتی را داد که حتّی آسمان ها هم از پذیرش آن شانه خالی کردند... فرزندم، تو انسانی. موجودی که خداوند به خاطر تو ملکی را که هزاران سال عبادتش را کرده بود، امّا تنها یک بار از فرمان وی ...
15 آذر 1392

سلامی به دخملم

سلام دخمل نازم!                             مسافر کوچولوی پاک و معصومم! ا ز همون لحظه ای که مهمون خونه ی دل من شدی،                                                          از صمیم قلب خدای مهربون رو شکر کردم و  با تموم وجودم  عاشقت شدم،                              با این که تا این لحظه فقط صدای تپش یه قلب کو...
15 آبان 1392
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به موهبت می باشد