کباب خوشششمزّه!
زهرا: دو ماه و 17 روز.
امروز غروب با بابا رفتیم خونه مادرجونینا. اما مادرجون و عمه رویا خونه نبودن و رفته بودن خرید. ما هم جلوی درشون واسادیم و بهشون زنگ زدیم تا بیان. یه کم منتطر شدیم و رفتیم تو کوچه باغ نزدیک خونه شون یه کم قدم زدیم و با شکوفه ها عکس گرفتیم تا این که بالاخره اومدن...
مادرجون برامون از بیرون کباب خرید و آورد خونه.
خودش پلو درست کرد و سفره رو پهن کرد. هممون دور سفره نشستیم و مشغول خوردن غذا شدیم. تو بغل من بودی و طبق معمول با تعجب فراوون به سفره و غذاها نگاه می کردی و دست و پا می زدی که بری طرفشون! البته همیشه بیشتر به خاطر رنگ و جذابیت ظاهرشون این کارو می کنی. من پیش خودم کنار سفره یه بالش گذاشتم و تو رو تکیه دادم به بالش تا غذامو بخورم و بعد بغلت کنم. مادرجون گفت بوی کباب میاد و زهرا دلش می خواد. یه کم از آبشو بهش بده.
منم گوشه ای از کباب رو با سر انگشتم فشار دادم و آبش دراومد. بعد گذاشتم دهنت و تو با اشتهای فراوون شروع کردی به مک زدن انگشت من. من که از این کارت خیلی خوشم اومد چند بار دیگه هم این کارو کردم و تو هم انگاری خیلی از این مزه خوشت اومده بود و تند تند مک می زدی! دیگه دلم نمی اومد کبابه رو بخورم! احساس می کردم تو هنوز دلت می خواد! اما می ترسیدم اگه زیاد بهت بدم معده ت نتونه هضم کنه و حالت خدانکرده بد شه. برای همین روتو اون وری کردم تا منو نبینی و سریع غذامو خوردم.
اینم از اولین غذایی که بعد از شیر بهت دادم!
خوشمزه بود نه؟!
بازم بهت می دم مامانی ناراحت نباش!
زهراعسل