زهرازهرا، تا این لحظه: 10 سال و 3 ماه و 27 روز سن داره
نورانورا، تا این لحظه: 2 سال و 9 ماه و 24 روز سن داره

موهبت

روزی که زهرای آسمونی به دنیا هبوط کرد!!!

1392/11/5 7:53
نویسنده : قلب تپنده
458 بازدید
اشتراک گذاری

انتظار دیگه امون مون رو بریده بود...

همه ی ما یعنی من، بابا، پدر و مادرم و بقیه... برای اومدنت لحظه شماری می کردیم!

بالاخره اون لحظه ی شیرین و به یاد موندنی فرا رسید!

سحرگاه جمعه چهارم بهمن ماه سال 1392

و بالاخره ساعت 10:30 صبح بود که اولین نگاه گرم میون من و تو شکل گرفت...

من در حالی که روی تخت عمل جراحی سزارین بیمارستان خوابیده بودم و نیمی از بدنم بی حس و نیم دیگه ش در حال لرزش شدید بود، صدای گریه ی نوزادی رو شنیدم که نه ماه بی صبرانه انتظار اومدنش روکشیده بودم. صدایی بسیار بسیار دل نشین! یعنی صدای ناز تو!

بی اختیار و با ذوق فراوون از پرستارا پرسیدم: «این صدای بچه ی منه؟!»

یکی از پرستارا با لبخندی به نشانه ی تأیید از کنارم گذشت در حالی که نوزادی رو داخل پارچه ی سبزرنگی در بغل داشت...

تو رو روی دستگاه مخصوصی گذاشتن و من بی صبرانه منتظر شدم تا روی زیباتو به من نشون بدن!

یکی دو دقیقه گذشت و پرستار، دخمل دلبندم رو نزدیکم آورد و صورت همچو ماه تو رو به من نشون داد و تبریک گفت. زهرای نازنین من! تو با صورت قرمز و توپولی و در حال گریه کردن با صدایی ظریف و با لب هایی که به بیرون برگشته بود و بغض داشت، در نگاه اول دلمو بردی. از همون لحظه شروع کردم به دعا کردن و قربون صدقه رفتن. بدون توجه به تعداد پرستارا و پزشکی که در حال بخیه زدن روی زخمم بودن و حرفای منو هم می شنیدن:

«الهی شکر... اللّهمّ عجّل لولیّک الفرج... خدایا به حق این نوزاد پاک و معصوم به همه ی مومنین فرزندانی سالم و صالح عطا کن... هرکی بهم التماس دعا گفته و هرکی محتاج دعاست خودت حاجت رواکن... الهی قربونت بشم مامانی! چرا گریه می کنی؟ من اینجام! بیا پیش خودم! عسل مامان! چقد نازی! چقد کوچولویی! به من نگاه کن نفسم! قشنگم! جووووووووونم! الهی فدات شم! خوش اومدی به دنیا! مامانی از این جا خوشت میاد؟ یه وقت نترسیا! الهی فدای دست و پای کوچولوت شم! تو تو شیمل من بودی؟!!! یادته چقد ورجه وورجه می کردی؟!... الهی شکر... اللّهمّ عجّل لولیّک الفرج... و ...»

اون قدر ذوق زده شده بودم که توجه نمی کردم در حضور چند نفر دارم این حرفا رو می زنم!... تورو از من دور کردن و پتوپیچ روی دستگاه گرمی گذاشتن. دقایقی گذشت و من دوباره درخواست کردم که تورو به من نشون بدن. پرستار تورو در آغوش گرفت و نزدیک آورد و صورت نازتو اون قدر به من نزدیک کرد که لب های بغض کرده ت روی لب های من قرار گرفت. در اون لحظه ی به یاد ماندنی دیگه کلاممو قطع کرده و تنها به بوسیدن لب های زیبات مشغول شدم. این ثانیه های طلایی هم گذشت و تو رو دوباره از من دور کردن و روی دستگاه گرم گذاشتن. عمل جراحی تمام شد و منو به اتاق استراحت بردن...

از خانم دکتر ایمان زاده که زحمت به دنیا آوردن تو رو کشید تشکر می کنم!

مرسی خانم دکتر!

2 ساعت بعد...

 

  

 

  

 

پرستاری از راهرو با صدای بلند گفت: همراه بیمار برای لباس پوشوندن به نوزاد بیاد. عمه رویا با خوشحالی ساک لباس نوزادی رو برداشت و با شتاب رفت و جند دقیقه بعد تورو روی چرخ مخصوص حمل نوزاد به اتاق آورد.

 

  

 

تو گرسنه بودی و گریه می کردی. من بی حال تر از اون بودم که از روی تخت بلند شم و در آغوش بگیرمت. تورو در همون حالت روی سینه ی من گذاشتن.

فقط می تونم بگویم: احساسی غیر قابل توصیف داشتم...

پسندها (1)

نظرات (0)

niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به موهبت می باشد