روزشمار بارداری
بیست و هفتم اردیبهشت 1392: برای اولین بار فهمیدم که خدای مهربون یه هدیه ی آسمونی بهم داده. اولش کمی غافل گیر و شگفت زده شده بودم و باور نمی کردم، اما از همون موقع مهر این مهمون کوچولو به دلم افتاد و خدارو شکر کردم، بعدش هم پیامکی به باباش خبر دادم. اونم شگفت زده شد و گفت که باید آزمایش بدم تا مطمئن بشیم...
بیست و هشتم اردیبهشت1392: برای اولین بار همراه همسرم برای دادن آزمایش خون طبق نسخه ی پزشک جهت اطمینان از بارداری به آزمایشگاه رفتیم. عصر جواب آزمایش رو گرفتیم اما متوجّه جواب نشدیم!
بیست و نهم اردیبهشت 1392: برای اولین بار طبق نسخه ی پزشک سونوگرافی رفتم و از بارداری مطمئن شدم. بعد با همسرم نتیجه ی آزمایش و سونوگرافی رو پیش دکتر بردیم و دکتر هم تأیید کرد و مژده ی پدر و مادر شدن رو به ما داد... خدایا شکرت!
پنج هفتگی نی نی: برای اولین بار زیباترین نوای زندگیم یعنی صدای قلب نی نی رو در مطب پزشک شنیدم و کلی ذوق کردم...
دو ماهگی نی نی: برای اولین بار تصویر این هدیه ی آسمونی رو در مونیتور سونوگرافی nt در کنار همسرم دیدم. تصویر خیلی واضحی که نشون می داد نی نی من بحمدالله هیچ مشکلی نداره و تموم اجزای بدنش مشخص بود، مثل دست و پا و انگشتای ریز و حتی دماغ و فرورفتگی گوشا و چشماش که هنوز کاملاً تشکیل نشده بودن. قلب و معده و مثانه ش شکل گرفته بود و جریان خونش قابل مشاهده بود. نی نی کوچولوی من دست و پاشو همش تکون می داد و در حالی که کل اندازه ی بدنش 4سانتی متر با وزن 40گرم بود، داخل فضای شکمم به راحتی جابجا می شد. دکتر بهمون گفت که نی نی تون یه دخمل نازنازیه و فیلم کامل سونوگرافی رو همراه چند تا عکس از نی نی بهمون داد...
روزای آخر تیر ماه 1392: برای اولین بار حرکات و ضربه های دختر کوچولومو از داخل شکمم احساس کردم. حرکاتی که هنوز از بیرون با دست گذاشتن روی شکمم قابل حس نبود...
اول مرداد 1392: برای اولین بار ضربه های دوست داشتنی و لذّت بخش نی نی مو تونستم با دست گذاشتن روی شکمم احساس کنم. الهی قربونت بشم مامانی من!
نیمه مرداد 1392: برای اولین بار متوجه شدم که نی نی باهوشم سرما و گرمارو احساس می کنه و عکس العمل نشون میده. وقتی که سردم می شد یا این که از شکمم غافل می شدم و یخ می شد، نی نی قلمبه می شد و خودشو جمع می کرد و بهم می فهموند که سردشه. الهی فداش شم. و وقتی براش یه کیسه ی آب گرم رو پهلوهام می ذاشتم حسابی کیف می کرد و کاملاً وا می رفت و شکمم پهن می شد!
چهار ماهگی نی نی: برای اولین بار متوجه شدم خدای حکیم و روزی رسان داره روزی نی نی مو که شیره از حالا آماده می کنه تا نی نی با خیال راحت به این دنیا بیاد... خدای مهربون ما! شکر!
پنجم آبان 1392: برای اولین بار وقتی که داشتم یه برنامه ی تلویزیونی نگاه می کردم و با صدای بلند خندیدم، زهرای کوچولوی من در حالی که لالا بود از صدای خودم ترسید و یهو لرزید و قلمبه شد. هم خیلی خیلی دلم براش سوخت و هم خیلی خیلی ذوق کردم چون این نشونه ی خوبی بود که نشون می داد شنوایی دخترم به کار افتاده... خدایا بازم شکرت!
چهاردهم آبان 1392: برای اولین بار واکنش نی نی مو دیدم وقتی در مجلس سینه زنی امام حسین(علیه السلام) در هیأت باباسلمان نشسته بودم و زهرای نازم که 20ساعت در شبانه روز لالا بود با شنیدن صدای بلند شور سینه زنی که از بلندگو پخش می شد و گریه های من شروع کرد به ورجه وورجه زدن و شور گرفتن. قربونش بشم الهی که امام حسین(علیه السلام) خودش حافظ و نگه دار نی نی و ضامن عاقبت به خیری ش بشه!
نوزدهم آبان 1392: برای اولین بار با خوردن هر چیزی معده م شروع به ترش کردن می کرد و حسابی می سوخت. اطرافیان می گفتن این طبیعیه و نشونه ی خوبیه برای مو درآوردن دختر نازم. فک کنم دخمل طلام حسابی پرمو بشه چون امون منو حسابی بریده و معده برام نمونده. این ترش کردنا تا آخر بارداری باهام بود...
بیست و هشتم آبان 1392: برای اولین بار به خاطر نی نی م شب بیداری کشیدم. از بس که تکون های شدید می خورد و به شکمم فشار می آورد و حسابی زیر شکمم درد گرفته بود...
نهم آذر 1392:برای اولین بار متوجه شدم زهرای نازنین من به نوازشا و توجه من نیاز داره و وقتایی که تکون های شدید می خوره به محض این که من نوازشش می کنم و باهاش صحبت می کنم یا حتی وقتی که باباش باهاش حرف می زنه یواش یواش آروم می شه و مثل فرشته های نانازی کوچولو لالا می کنه.
سوم دی 1392: برای اولین بار همراه مامان جونی ش (مادرم) برای خرید سیسمونی رفتیم و مامان جون مهربون یه عالمه وسایل و لباس و جی جیای خوشگل خوشگل برای زهرا کوچولو خرید. مامان جونی دست گلت درد نکنه. با این که ناخوش بودی و حال خوبی نداشتی ولی واقعاً زحمت کشیدی. امیدوارم بتونیم یه ذره از محبتاتو جبران کنیم...
پنجم دی 1392: دهمین سونوگرافی از نی نی نازم که در بیمارستان بقیةالله(عج) گرفتیم!
سیزدهم دی 1392: جمعه ای که به مناسبت نزدیک شدن تولد نی نی و تیمّن و تبرّک مراسم قرائت حدیث شریف کساء رو تو خونمون گرفتیم و بزرگترای فامیلو دعوت کردیم و اتاق نی نی رو هم کاملاً آماده کردیم تا همه از اتاق قشنگش بازدید کنن...
چهاردهم دی 1392: با نزدیک شدن تاریخ زایمان، ماه دردهام (دردهای پایانی بارداری م) هم شروع شد...
سی ام دی 1392: در اثر خوردن یک شیشه روغن کرچک حالم بد شد و نزدیک بود که مسافر کوچولوم از راه برسه! هم حالم بد بود و هم خوشحال بودم و هم نگران! نیمه های شب با همسر و مادرم رفتیم بیمارستان، با این خیال که دست پر برمی گردیم، اما بعد از معاینه دکترا گفتن هنوز وقتش نرسیده. ما هم بعد از 12 ساعت معطلی در بیمارستان دست خالی برگشتیم...