زهرازهرا، تا این لحظه: 10 سال و 3 ماه و 6 روز سن داره
نورانورا، تا این لحظه: 2 سال و 9 ماه و 3 روز سن داره

موهبت

نگرانی های یه مادر

1393/2/21 3:21
نویسنده : قلب تپنده
382 بازدید
اشتراک گذاری

تجربه:

مدت زیادی از مادر شدن من نمی گذره ولی تو همین زمان کوتاه، احساس بی سابقه و عجیبی پیدا کردم. احساسی به نام نگرانی...!

قبل از ازدواجم به ندرت پیش می اومد که معنای نگرانی رو درک کنم؛ چون هنوز هیچ مسئولیتی رو در قبال فرد دیگه ای به عهده نداشتم. بعد از ازدواج هم گهگاهی نگرانی رو به معنای واقعی ش برای همسرم تجربه کردم اما باز هم به اندازه ی حالا نبود!

الان که مادر شدم احساسی فوق العاده بی نظیر و بزرگ و همیشگی دارم که منو تبدیل به یک انسان همیشه نگران کرده!

شاید غیر عادی به نظر برسه اما وقتی نی نی م بغلمه و دارم از پله های ساختمون پایین می رم، همش توی ذهنم تصور می کنم که هر آن ممکنه پام بلغزه و بخورم زمین و اگه زهرا طوری ش بشه من چه کار کنم؟! یا وقتی زهرا رو توی گهواره ش می ذارم تصور می کنم که اگه پتو بره روی دهن زهرا یا خودش سرشو فرو ببره تو بالشش و راه نفسش بسته شه من چطوری بفهمم؟! یا وقتی زهرا رو با کالسکه می برم بیرون و از خیابون رد می شیم تصور می کنم که اگه ماشینی از مسیرش منحرف شه و بیاد سمت ما، من چطور از دخترم محافظت کنم؟! یا وقتایی که تو خونه دختر کوچولومو می ذارم تو کریرش و می رم تا به کارام برسم، تصور می کنم که اگه زهرا شیر بالا بیاره و بپره تو گلوش و نتونه سرفه کنه من...

خلاصه همش تو تصوراتم اتفاقات ناگواری شکل می گیرن که باعث ناراحتی و دل شوره می شن. اوایل فکر می کردم که چرا من باید این طوری باشم و چرا من این همه نگرانی دارم؟ در واقع به خاطر این نگرانی ها، یه جورایی عذاب وجدان داشتم! چون خیال می کردم نگرانی، همون «بد به دل راه دادن» و «فال بد» زدنه! و همش از این می ترسیدم که این نگرانی ها منجر به وقوع اون اتفاقات ناگوار بشه!!! جنگ این افکار در مغزم گاهی از بیرون و از نگاه اطرافیان هم قابل مشاهده بود و بارها همسرم بهم گفت: «چی این قدر فکرتو مشغول کرده» یا «به چی فکر می کنی؟»! منم می ترسیدم که بهش بگم و اون سرزنشم کنه!

یکی دو ماه گذشت و من خیلی با خودم درگیر بودم تا این که یه مدت روی رفتارهای مادرای دیگه زوم کردم تا ببینم آیا اونا هم همین طورن و نتیجه گرفتم که فقط من نگران نیستم و هر مادری این نگرانی ها رو داره! خیالم راحت شد و مطمئن شدم که این نگرانی ها ربطی به فال بد زدن و... نداره؛ چون در غیر این صورت باید برای همه ی بچه های دنیا اتفاقات ناگوار رخ می داد، در حالی که این طور نیست!

اما نتیجه ای که من گرفتم فقط همین نبود!

من تازه فهمیدم مادری فقط یه مسئولیت خانوادگی در قبال یک عضو ناتوان و کوچک نیست! بلکه یه قصه است! قصه ی عشق ورزیدن با تمام وجود به ثمره ی وجود! مادر، باید نگران باشه وگرنه مادر نیست! نگرانی جزء لاینفک وجود مادره و باعث صفا بخشیدن به چشمه ی زلال عشق مادریه! همین نگرانی هاست که مادر رو باصفا می کنه! قربون مادر باصفای خودم بشم!

اینا حرفای رمانتیک نیستن، بلکه عقایدیه که الان با تمام وجودم بهش رسیدم و باورشون دارم! الان که فکر می کنم تازه می فهمم که چرا بعضی وقتا مامانم با ناراحتی ازم می پرسید: «کجا بودی؟»؛ «چرا تلفنو جواب نمی دادی؟»؛ «چرا درو باز نکردی؟»؛ «چرا صدات از اتاق نمی اومد؟»؛ «چرا دیر اومدی؟»؛ «چرا چشمات قرمزه؟»؛ «چرا گریه کردی؟»؛ «چرا این قدر لاغر شدی؟» و ...

من تازه زمانی فهمیدم که مامانم چه گوهریه، که خودم مامان شدم! قطعاً دخترکوچولوم هم مفهوم مادر رو درک نمی کنه تا زمانی که خودش مادر شه! الهی فداش بشم، یعنی می شه یه روزی کوچولوی نازنازی منم مادر شه...؟!

 

زهرا تو فکر

پسندها (2)
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (2)

مامان جون زهرا
10 خرداد 93 13:53
سلام دختر خوبم ممنونم دعا میکنم مادر موفقی باشی وهمینطور همسر مهربون وموفقی برای شوهرت
قلب تپنده
پاسخ
قربونتون بشم من همیشه به شما مدیونم و نمی تونم زحمتاتون و دل نگرانی هاتونو هیچ جوره جبران کنم. «««من هرگز بهشت را زیر پایت ندیدم؛ زیر پای تو آرزوهایی بود که از آن گذشتی به خاطر من !»»»
مامان معصومه و فاطمه
11 خرداد 93 7:23
وااااااااااای چه حالی شدم اینو خوندم ! عاشقانه ترین تقدیم مامانم
قلب تپنده
پاسخ
سلام آجی جونم
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به موهبت می باشد