زهرازهرا، تا این لحظه: 10 سال و 3 ماه و 16 روز سن داره
نورانورا، تا این لحظه: 2 سال و 9 ماه و 13 روز سن داره

موهبت

روز پدر

1393/2/22 23:45
نویسنده : قلب تپنده
917 بازدید
اشتراک گذاری

زهرا: سه ماه و 19 روز.

دیروز ساعت 4 بعد از ظهر وقتی داشتم تو اینترنت گشت و گذار می کردم، گذرم به وبلاگایی افتاد که برای جشن ولادت امام علی(ع) و روز مرد ایده داده بودن و طرز تهیه ی کیک و شیرینی و کلی ایده برای تزیین خونه و میز شام و هدیه نوشته بودن! منم رگ غیرتم تحریک شد و تصمیم گرفتم دست به کار شم و بابای مهربونتو که فردا صبحش (یعنی امروز) از سر کار میاد حسابی غافل گیر کنم! برای همین یه برنامه ریزی کردم تا با کمترین هزینه، بهترین جشن کوچیک دونفره رو ترتیب بدم! آخه هنوز نصف حقوق بابا رو برای ماه گذشته ندادن!

از ساعت 5 بعد از ظهر شروع کردم به رفت و روب و مرتب کردن خونه و تزیین ابتدایی. بعدش حاضر شدم و تو رو هم آماده کردم تا با هم بریم خرید. ساعت 7 عصر از خونه زدیم بیرون. این دومین باری بود که تو رو با کالسکه میاوردم بیرون. دفعه قبل با بابا اومدیم که هوا هنوز یه کم سردتر بود و تو رو حسابی پتوپیچ کرده بودیم. خلاصه دیروز دوتایی رفتیم خرید و نون باگت و شکر و خامه و میوه و بادکنک و شمع و ... خریدیم. هدیه ی بابایی هم شد یه خودنویس شیک و باکلاس با چند تا کارت پستال کوچیک!

وقتی برگشتیم شب شده بود. تو رو گذاشتم توی کریر و نمازمو خوندم و بعد مشغول شدم به ادامه تزیینات. بادکنکا رو باد کردم و از آرگ آشپزخونه آویزون کردم. تو هم به دقت منو تماشا می کردی. شمع ها رو روی میز مبلا و روی اپن چیدم. میوه ها رو آماده کردم و گذاشتم تو یخچال تا برای امروز خنک بشن. کاارت پستالا رو پشت نویسی کردم و همراه جعبه ی خودنویس گذاشتم رو میز وسط و یه شاخه رز مصنوعی هم کنارش گذاشتم.
 

بقیه کارا رو هم امروز صبح انجام دادم. آماده کردن شیرینی که با نون باگت و خامه و کاکائو درست می شد و حلوای چهارمغز و قهوه داغ برای وقتی که بابا میاد یعنی ساعت10 صبح! میز نهار رو هم تزیین کردم و همه شمعا و چراغارو روشن کردم.

 

      

بابا از راه رسید و با دیدن خونه حسّابی سورپرایز و خوشحال شد. تو رفتی بغل بابا و من از زبون تو و خودم روز پدر رو بهش تبریک گفتم. اونم تشکر کرد!

بعد از ناهار هم با مامان جون و خاله مرضیه و معصومه رفتیم تا برای باباجون کادو بخریم. ما برای باباجون یه پیرهن آستین بلند اسپرت چارخونه نخودی خریدیم و برای مادرجون که برای بابا، هم مادری کرده بود هم پدری، یه پیرهن ریون خریدیم.

عصر رفتیم سر خاک پدرجون و فاتحه و خیرات دادیم. غروب رفتیم خونه باباجونینا و یه جشن کوچیک گرفتیم. و برای شام رفتیم خونه عمه رویا، چون مادرجون اون جا بود و کادوی مادرجونم بهش دادیم.

خلاصه آخر شب بود که من فهمیییییییییییییییدم:

روز پدر فرداست نه امروز!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

خندونکخندونکخندونکقه قههخندونکخندونکخندونک

پسندها (1)

نظرات (2)

مامان معصومه و فاطمه
14 خرداد 93 5:33
با حال بود
بابایی زهرا جون
15 خرداد 93 15:00
ممنون عزیرم که اینقد زحمت کشیدی قدیما روز مرد روز جوراب بود ولی الان دیگه فرق میکنه تشکر که به استقبال روز مرد رفتی و منو سورپرایز تر کردی
قلب تپنده
پاسخ
خواهش می کنم همسر مهربونم قابلی نداشت!
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به موهبت می باشد