زهرازهرا، تا این لحظه: 10 سال و 3 ماه و 12 روز سن داره
نورانورا، تا این لحظه: 2 سال و 9 ماه و 9 روز سن داره

موهبت

اداهای جدید

زهرا: پنج ماه و سه روز. سلام دختر نازم دخملی 5ماهه ی خوشگل موشگلم! گزارش امروز مربوط به اداهای نمکین و جدید شماست! نیست که شما یه پا نمّکدونی!!! جدیداً هرچی حرف و کلمه بلدی پشت سر هم می گی و لباتو میاری جلو مثل موش موشی که می کردی و با حالت شُل و آبدار می گی: « اَدَ بودَ بوبو بابابابا » فدات بشم مامان همیشه منتظر این روزایی بودم که تو ادای حرف زدن ما رو درمیاری و فقط مارو می خندونی نازگلکم!   زهرا بغل بابا ...
7 تير 1393

مام

زهرا: چهارماه و 24 روز. سلام ناناز مظلوم و معصوم من! امروز موقع گریه کردن همش می گفتی « مام » و منو صدا می کردی تا بیام بغلت کنم! چند بار هم گفتی « مااا.. »! البته دست من بند بود و یه کم تأخیر کردم و تو بیشتر گریه کردی، اما از این که منو صدا می کردی و با صدای ظریف و مظلومانه وسط گریه ی نازت می گفتی « مام »، خیلی خوشم اومد، یعنی یه جورایی هم دلم می سوخت هم لذت می بردم. نمی دونم خدا این همه شیرینی و معصومیت رو چه طوری توی وجود تو جا کرده؟! ببخش که دیر بغلت کردم فرشته ی کوچولوم! فدای زبون شیرینت بشم که خیلی زود یاد گرفتی یه اسم رو من بذاری و صدام کنی دخمل باهوش و ناز و ملوس من!   زهرا کو...
28 خرداد 1393

لغات جدید

زهرا: چهار ماه و 19 روز. فدای لبای آبدارت بشم من دخملکم! امروز شمای شیرین زبون حسابی دل منو بردی!  حرفای جدید می زنی و اداهای جدید درمیاری! یاد گرفتی می گی: « بّوبّوبّابّا..بّا..وّا..وّا... » و بعدش که لبات خیس می شن و آب دهنت جاری می شه، پوووف می کنی و آب دهنتو می پاشی بیرووون!!! وروجک من این چه کاریه آخه؟! قررررررررررررررربون نانازبازیات بشم من، مایه ی نشاط و زندگیم!   زهرا نفس ...
23 خرداد 1393

«مامان» به زبون زهرا

زهرا: چهار ماه و چهار روز. «ماممممم»! این کلمه ی جدیدی بود که شما عسّلی امروز یاد گرفتی و گفتی! من تورو گذاشته بودم زمین و پیشت نشسته بودم و داشتم با لب تاپ کار می کردم. تو خوابت می اومد و کِدکِد می کردی. منم حواسم به تو نبود و توجهی بهت نمی کردم. تو خیلی غُر زدی که بغلت کنم. وقتی دیدی من بغلت نمی کنم، با حالت سوزناکی گفتی: « ماممممممم »! من با تعجب لب تابو گذاشتم کنار و بهت نگا کردم. فکر کردم اتفاقی اینو گفتی. اما تو که دیدی باز بغلت نکردم، دوباره با حالت گریه گفتی« مامممم! ». درست مثل هوم هوم کردنات! ولی این دفعه قشنگ معلوم بود که داری منو صدا می کنی! بغلت کردم. هم دلم برات سوخت که این همه با...
8 خرداد 1393

هوم هوم

زهرا: سه ماه و 23 روز. وای مامانی! جدیداً یه کارایی می کنی که آدم از تعجب شاخّ درمیاره! آخه دخملی این چه کاریه تو می کنی؟؟؟؟؟ چرا صداتو می لرزونی؟؟؟ به خدا آدم می ترسه! هرکی ندونه فکر می کنه یه چیزیت شده! هیچی دیگه! هروقت نسبت به چیزی اعتراض داشته باشی، سرتو بالا می گیری و لباتو غنچه می کنی و می گی هوووممممممم... و اون قد صداتو می کِشی تا همه به تو توجه کنن! تازه موقعی که «میم»تو می کِشی، صداتم می لرزونی!!! اصلاً یه وضعیه ها!!! بیشتر، وقتایی این کارو می کنی که بخوای کسی بغلت کنه یا وقتی که خوابت میاد! همین کارات منو دیوونه ت کرده دیگه نمکدون من! زهرا نفس ...
27 ارديبهشت 1393

لغات جدید!

زهرا: دو ماه و 24 روز. امروز بابا رفته بود سرکار و خونه نبود. من و تو بودیم و یه عالمه بازی و خنده و البته دلتنگی برای بابا!!! تا شب با هم بازی کردیم دوتایی... «زهراخابالو» شب دیگه خسته شده بودی و خوابت می اومد ولی من ولت نمی کردم.  تو هم رومو زمین نمی نداختی و با همون خستگی کلی برام می خندیدی . قربونت بشم! وسط بازی رفتی تو فاز صدا درآوردن و به اصطلاح حرف زدن! می خواستی جواب منو بدی. همش صداهای جورواجور از خودت درمی آوردی. اینم کلمات جدیدی بود که امشب از بین حرفات استخراج کردم: « بو »، « بابّا »، « بیلی »، « قولو »، « قیلی »! انقده ذوق ک...
28 فروردين 1393

سمنو پزون93

زهرا: دو ماه و یازده روز. دیروز روز شهادت حضرت زهرا(سلام الله علیها) بود. همون بانویی که ما به خاطر عشق و ارادتمون به ایشون اسمشون رو روی تو گذاشتیم. مادرجون مهربون طبق روال هر سال که به مناسبت شهادت، سمنوی نذری می پزه، امسال هم از چند روز پیش یه عالمه گندم تو چند تا سبد خیس کرد تا جوونه بزنن و آماده پختن بشن.   من و تو و بابایی از دیشب اومدیم خونه مادرجونینا تا اگه کاری از دستمون برمیاد انجام بدیم و تو کارها کمک کنیم. امروز از صبح مادرجون و بابا و عمه رویا و دخترداییِ(بابا) زهرا و زنعموسمیه مشغول کار شدن و منم هر کمکی از دستم برمی اومد انجام دادم ولی بیشتر وقتم مشغول نگهداری از شما بودم. آخه دختردایی زهرا دو تا پسر شی...
15 فروردين 1393

فرهنگ لغات زهرا!

زهرا: 1 ماه و 23روز. امروز شما چیزای جدیدی یاد گرفتی دخملک باهوشم! هزار ماشاءالله داری کم کم یاد می گیری که صداتو آزاد کنی و صداهای جورواجور از خودت دربیاری. الهی قربون عسل طلام بشم! چندتا کلمه یا حرفِ (!؟) جدید گفتی: « اَ... (به صورت کش دار!)»، « اِ... »،  « اُ... » ... ای جووووووووووووونم! دایره ی لغات نامفهومت داره کم کم بزرگ تر می شه، آفّرین عزیز دل من و بابایی...! آخه چقد تو عسل بازی درمیاری؟! درسته قورتت میدما!!! شیرین زبون خانوم!   زهرا کنار شکوفه ها ...
27 اسفند 1392

تولد یک ماهگیت مبارک!

امروز تولد یه ماهگیت بود دخمل نازنازیم! تولدت مبارک کوچولوی شیرین من! امروز خاله مرضیه زحمت ترتیب دادن یه جشن کوچیکو برات کشید و همه رو دعوت کرد تا بیان خونمون و خودشم کیک تولدت رو خرید. دست گلش درد نکنه. کیک خیلی خوشگل و خوشمزه ای بود! البته شمعای قشنگشو من و بابا به جای تو فوت کردیم! و کیکتم من و بابا به جات برش زدیم!!! مهمونای تولدت اینا بودن: مادرجون، باباجون و مامان جون، دایی مهدی و زندایی سمیه، خاله مرضیه و عمو علیرضا(شوهرخاله) و دخترخاله معصومه، عمه رویا و دخترعمه فاطمه، خاله مهدیه. همتون خوش اومدین به تولد زهرابانو...! عسل مامان! به تو که خیلی خوش گذشت، چون همش بغل مادرجون و بقیه دست به دست می شدی و اونا هم حسابی باهات...
4 اسفند 1392
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به موهبت می باشد