منم غذا می خوام
زهرا: چهار ماه و 15 روز.
امروز وقتی سر میز ناهار با بابا نشسته بودیم و طبق معمول تو بغل من بودی و داشتی به غذا نگاه می کردی، دیگه مثل همیشه نسبت به غذا بی تفاوت نبودی!
من با یه دست تو رو گرفته بودم و با دست دیگه داشتم غذا می خوردم که دیدم تو همش بی قراری می کنی و گریه می کنی. بهت شیر دادم، نخواستی. تو بغلم تابت دادم، آروم نشدی. انگشت شصتمو مث همیشه گذاشتم تو دهنت، بازم آروم نشدی. دیدم دستتو به طرف سفره دراز می کنی! یه ذره نون بربری دادم دستت ولی انتظار داشتم مث همیشه پرتش کنی اون طرف، اما تو سریع نون رو گرفتی و گذاشتی دهنت و آروم شدی...
دلم کباب شد! با اشتهای تمام نون رو مک می زدی. غذامون روغن زیاد داشت و نمی تونستم بهت بدم ولی تو به همون نون قانع بودی و منم اجازه دادم که یه ذره شو بخوری تا کم کم معده ت عادت کنه و بتونم بیشتر بهت غذا بدم. به محض این که نون از دستت می افتاد، دوباره گریه می کردی و فقط با گرفتن نون آروم می شدی. برای اولین بار با لیوان بهت آب هم دادم. تو نمی دونستی چطوری باید بخوری. زبوتو درمیاوردی و می زدی به دیواره ی لیوان! فدای این شیرین کاریات بشم که همیشه ما رو می خندونی عزیز دلم!!!
از این به بعد به تو هم غذا می دم نفس من و بابایی!
زهرا بغل بابا