زهرازهرا، تا این لحظه: 10 سال و 3 ماه و 27 روز سن داره
نورانورا، تا این لحظه: 2 سال و 9 ماه و 24 روز سن داره

موهبت

تولد بابا و آتلیه خانگی

1393/3/2 8:24
نویسنده : قلب تپنده
351 بازدید
اشتراک گذاری

زهرا: سه ماه و 28روز.

جمعه یعنی فردا تولد باباست. اما بابا فرداصبح می ره سرکار و شنبه برمی گرده. من از چند روز پیش قصد داشتم شنبه برای بابا یه جشن تولد کوچیک بگیرم. اما دیروز عصر عمه رویا و مادرجون خبر دادن که دارن برای شام میان خونه ی ما. گفتن که شام رو هم خودمون میاریم!!! وقتی اومدن دیدم یه کیک تولد هم خریدن! خلاصه من به جای بابا سورپرایز شدم و برنامه مون تغییر کرد! دیشب من و عمه رویا مشغول رسیدگی به وبلاگ فاطمه بودیم و من از عمه خواستم شب پیشمون بمونه تا با فرصت زیاد بتونیم خاطرات فاطمه رو بنویسیم. خلاصه دیشب تا اذان صبح مشغول وب نویسی بودیم. نماز صبحو خوندیم و تا ظهر خوابیدیم. صبحونه ساعت 11 و ناهار هم ساعت 3و نیم سرو شد. بعداز ناهار با عمه رویا مشغول آماده سازی اتاق عکاسی شدیم و تم های متنوع و زیادی درست کردیم.

حتماً می پرسی اتاق عکاسی چیه؟!

دایی مهدی از چند روز پیش قول داده بود، یه دوربین عکاسی حرفه ای برامون میاره تا توی خونه یه عالمه عکسای قشنگ از تو بگیریم. البته قبلاً هم یه بار آورده بود و عکسای زیادی ازت گرفتیم ولی دایی همش دوساعت این جا بود و مجبور بود زود بره و دوربینم ببره. اما این دفعه قراره تمام شب دوربین پیش ما باشه و فردا ببردش. منم به خاله مرضیه گفتم معصومه کوچولو رو بیاره تا از اونم عکس بگیریم. اما خاله قبول نکرد و گفت برام سخته(آخه خاله یه نی نی تو شیملش داره!). منم همون موقع به عمه رویا خبر دادم که فاطمه رو بیاره و حالا عمه اومده بود تا با هم اتاق تو رو آماده کنیم برای عکاسی! تم های متنوعی درست کردیم که بعداً إن شاءالله عکساشو می ذارم توی وبلاگت تا خودت ببینی.

خلاصه درست کردن اتاق تا غروب طول کشید. از طرفی هم مامان جونینا قرار بود بعد شام بیان خونمون و برای بابا جشن تولد بگیریم! عمه رویا غروب رفت سر مزار عمو مصطفی و گفت بعد از شام برمی گرده. منم تورو سپردم به مادرجون مهربون که از دیشب تا حالا، تمام مدت داشت از تو مراقبت می کرد تا من به کارام برسم. دستش درد نکنه انصافاً!

سریع خونه رو مرتب کردم. نمازمو خوندم و وسایل پذیرایی رو آماده کردم. دوساعتی طول کشید! بنده خدا مادرجون که وقت نکردم براش یه شام درست و حسابی بپزم! مجبور شدم همون ناهار ظهر رو که یه مقدار مونده بود برای شام گرم کنم. اما چون بابا رو فرستاده بودم خرید و بابا خیلی دیر برگشت، وقت نشد که شام بخوریم و مهمونامون اومدن!

باباجون و مامان جون و خاله مهدیه، خاله مرضیه و عموعلیرضا و معصومه اومدن. بعدش زندایی سمیه اومد. بعدشم عمه رویا و فاطمه اومدن. و آخرین نفر هم دایی مهدی و دوربین عکاسیییییی!

مادرجون که دیروز یه کیک خریده بود. مامان جون هم یه کیک دیگه خرید. کیکای تولدمون شد دوتا! بد هم نشد! آخه فردا هم تولد باباست هم تولد مادرجون! ما هم روی یه کیک شمع عدد 30 رو گذاشتیم(سنّ بابا) و روی کیک دیگه (کیک مادرجون) شمع علامت سوال ( ؟ )زبان

خلاصه کادو دادیم و کیکارو بریدیم و پذیرایی کردیم و جشن تموم شد.

راستی!

****************بابای مهربون! تولدت مبااااااااااااااارک!*****************

کم کم مهمونا رفتن و ساعت 1 نیمه شب بود که شروع کردیم به عکاسی! معصومه هم به تو و فاطمه پیوست و سه تایی کلّی عکسای قشنگ قشنگ گرفتین. بنده خدا دایی مهدی که با وجود خستگی زیاد، تمام شب پیش ما موند و از شما کوچولوهای ناز عکس گرفت! از طرفی دلم برای دایی می سوخت، چون چشماش از خستگی قرمز شده بود و نور فلت باعث شده بود اتاقت حسابی گرم شه و پوست صورتش قرمز و کبود شده بود؛ از طرفی هم دوس داشتم حالا که یه دوربین خوب در اختیارمونه یه عالمه عکس از تو بگیرم! خلاصه مدیون دایی مهدی مهربون شدیم دیگه! دایی حلال کن تو رو خدا! إن شاءالله خدا یه نی نی ناز و سالم تو دامنت بذاره. من که از ته قلبم برات دعا کردم!

بابا نیمه های شب وسط پذیرایی خوابش برد. مادرجون هم تا صبح با کتاب دعای همیشگی ش مشغول بود. عکاسی تا اذان صبح طول کشید و دایی جون رفت خونه شون تا نماز بخونه و استراحت کنه. خاله و معصومه هم زودتر رفته بودن. من و عمه و مادرجون هم نمازو خوندیم. فاطمه خوابش برد. عمه و مادرجون که مثل من این دو روز حسابی خسته شده بودن، حاضر شدن و رفتن خونه شون تا استراحت کنن. بابا هم حاضر شد و رفت سرکار. هوا بارونی بود و من بعد از این که تورو خوابوندم، با وجود خستگی تمام رفتم پشت بوم تا یه کم تو هوای تازه نفس بکشم و از بارون لذت ببرم. بعدش اومدم پیشت و تا بعداز ظهر خوابیدیم.

خاطره ی خوبی شد ولی حیف که با این همه تلاش و خستگی نتونستم از تو در حال خواب عکس بگیرم! دوس داشتم حالا که دوربین عکاسی قراره شب بیاد خونمون، از این فرصت استفاده کنم و یه عالمه عکس از خواب زیبا و نازنازی تو بگیرم ولی شما نی نی وروجک چون به صدا حساسی، تمام شب پابه پای بقیه بیدار بودی و تا یه ذره خوابالو می شدی و می اومدی بخوابی، با سروصدای بچه ها از خواب می پریدی و این فرصتو به من نمی دادی که ازت عکس بگیرم!

بی خیال مهم نیست! بریم بخوابیم که هنوز خیلی خوابم میاد...

 

            

      

   

***زهرای من***

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (3)

عشق نی نی✿
15 خرداد 93 2:44
سلام به وبم بیا و کد بالابر مجانی دریافت کن+کدموس حتماسربزن
بابایی زهرا جون
15 خرداد 93 17:37
دست دایی جونت درد نکنه که خیلی زحمت دادیم بهش خدا بهش سلامتی و عاقبت بخیری و یه نی نی ناز عطا کنه تا انشالله جبران کنیم و همگی عزیزانیم که زحمت کشیدن و جشن مارو مزین حضورشون کردنند انشاالله هر کی از خدا نینی میخواد خداوند بدست کریمش بهشون عطا کنه ضمنا تولد خودمم بر خودم مبارک.....
قلب تپنده
پاسخ
الهی آمین وای بابا چقده خودتو تحویل می گیریا!!!
مامان جون زهرا
19 خرداد 93 0:08
خواهش میکنم بابای مهربون زهرا ممنون از دعای قشنگت
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به موهبت می باشد