زهرازهرا، تا این لحظه: 10 سال و 3 ماه و 12 روز سن داره
نورانورا، تا این لحظه: 2 سال و 9 ماه و 9 روز سن داره

موهبت

کارهای جدید

1393/11/28 13:18
نویسنده : قلب تپنده
625 بازدید
اشتراک گذاری

زهرا: یک سال و 24 روز.

امروز شما برای من و بابایی یه عسل بازی ای درآوردی که می خواستم درسته قورتت بدم!چشمک

من و بابا تو مغازه واساده بودیم و مشغول صحبت بودیم و اصلاً حواسمون به شما نبود. یهویی بابا گفت: «ئه! پس زهرا کو؟!»

این ور و اون ور رو نگاه کردیم، دیدیم یه موش کوچولو از بیرون روی پله ی مغازه واساده و خودشو پشت وسایل ویترین از ما مخفی کرده و کله شو به نشونه ی دالّی آورده جلو و یواشکی با یه لبخند شیطنت آمیز داره مارو نگاه می کنه!!

انقدر خوردنی شده بودی که نگو! حیف که از این صحنه ی سرشار از شیطنتت عکس ندارم! خییییییییلی جیگّری به خدا!

 

زهرا در مغازه

جدیداً کارهای ناز، زیاد انجام می دی!

دیگه بزرگ شدی و دختر بودنت توی عروسک بازیات، داره خودشو نشون می ده!

عروسک بزرگه(بادومک) رو می گیری بغلت و سرشو می ذاری روی شونه ت و می زنی پشتش تا مثلاً لالا کنه!!بغل آخه جوجو تو خودت مگه چقدی هستی که داری نی نی می خوابونی؟!!!بوس

 

زهرا و عروسکش(نیکی)

وقتی یه کار اشتباه انجام می دی و من یا بابا ناراحت می شیم و اخم می کنیم، تند تند برامون چشمک می زنی تا دلمون رو بدست بیاری و ما رو بخندونی!چشمک وروجّک!!!

 

زهرا در حال چشمک زدن

موقع گریه کردن، لبای نازتو غنچه می کنی و دل آدمو کباب می کنی! خیلی ناز می شی و هرکی گریه تو می بینه بی اختیار می گه: «آخی...!! چی شده کوچولوی ناز؟!»

 

زهرا در حال گریه

وقتی می خوام قاشق غذا رو بذارم دهنت، فرار می کنی و یواشکی پشت سرتو می پّایی تا ببینی دنبالت میام یا نه؟! برای هر قاشق غذا داستانی داریم با تو!!!

 

 

وسایل خطرناک مثل کارد و چاقو یا دانه های بزرگ مثل قند یا تخمه(که ممکنه تو گلوی شما گیر کنه) یا حتی مُهر سجاده و خاک گلدون و... رو می شناسی و می دونی نباید بهشون دست بزنی، اما شیطنت میاد سراغت و یواشکی برمی داری و فرار می کنی. بعضی وقتا هم که می بینیم یه جای دور از دید، ساکت نشستی و مشغولی، میایم و می بینیم شما با یکی از همین وسایل غیر مجاز مشغول بازی یا خوردنشون هستی! و از اون جا که می دونی ما مانعت می شیم، می ری یه جای مخفیانه با اونا بازی می کنی!عینک

 

 

یه کار جالبت هم این بود که خونه ی مادرجون، وقتی همه توی هال نشسته بودیم، شما رفتی تو اتاق و یه دقیقه اون جا موندی، حواس ما بهت نبود! بعد از یکی دو دقیقه دیدم، اومدی از پشت دیوار اتاق با لبخند داری سرک می کشی و فاطمه و عمه رویا رو نگاه می کنی؛ به محض این که چشم عمه و فاطمه به شما افتاد، دویدی و رفتی توی اتاق! فهمیدیم شما داری قایم موشک بازی می کنی مثلاً! الهی قررررررربونت بشم مامان!!بوس

 

 

عاااااااااااااااااااااااااااشـــــــقــــــــــــتــــــــــم مــــــــــــثــــــــــــل هــــــــــمـــــــــــیــــــــــشـــــــــــه!

پسندها (1)

نظرات (0)

niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به موهبت می باشد