زهرا در ده ماهگی
و حالا شیرین کاری های دخمل ده ماهه ی من!
4 آذر: شما الان کاملاً روی پای خودت می ایستی و تعادلت رو حفظ می کنی.
5 آذز: خوشگل خانوم من «بوس کردن» رو یاد گرفته و من و عروسکش و نی نی هارو بوس می کنه! فدات بشم من! امروز خونه خاله مرضیه، فاطمه کوچولو و دلارا «نی نی خاله نسترن که همسایه مونه» همش بوس می کردی!!
8 آذر: دندون پنجمم درآوردی! مبارکت باشه گلم! هزارماشاءالله!
10 آذر: یاد گرفتی به چیزی که می خوای، با انگشت اشاره می کنی و انقدر انگشتتو به سمتش نگه می داری تا بهت بدیم. مثل خرس چراغ زن نارنجی که باباجون برات خریده و ما از آرگ اپن آویزونش کردیم یا مثل قاب عکست که از خونه دایی مهدی با گریه آوردیش!! فدات بشم
11 آذر: اسباب بازی مورد علاقه ی این روزهات، تلفنه!
17 آذر: یه کار جدید یاد گرفتی. زبونتو می ذاری بین دو لبت و با فشار فوت می کنی و صدا درمیاری. فیلمتم گرفتیم. خیلی بانمک می شی جوجوی مامان!
18 آذر: وقتی من تو آشپزخونه مشغول کارم، شما می ری سراغ کابینتا و درشونو باز می کنی و با ظرفا بازی می کنی. تا حالا چندتا ظرف هم شکوندی!!
برای همین منم دستگیره ی در کابینتا رو باز کردم تا دیگه نتونی بازشون کنی!!!
19 آذر: دخمل مامان چند روزه سرماخورده و دیگه به هیچ غذایی اشتها نداره! الهی بمیرم برات! فقط شیر می خوری و خیلی لاغر شدی
20 آذر: عسل مامان امروز بدون هیچ کمکی راه رفت! هورررررررررااااا!
امروز بالاخره تونستی راه بری و هی تالاپی می خوردی زمین و باز بلند می شدی و راه می رفتی! قررررررررربونت بشم من! مبارکه مامانی!
ت
21 آذر: شما جدیداً به رابطه ی بین تلویزیون و کنترلش پی بردی. کنترل رو می گیری به سمت تلویزیون و دگمه هاشو فشار می دی و وقتی شبکه عوض می شه با تعجب منو نگاه می کنی! جیگّر!!!
22 آذر: امروز عشق مامان برام بوسه فرستاد!!! قرررررررربونت بشم مامانی!
یاد گرفتی کف دست کوچولوتو می ذاری روی لبت و بعد آروم دستتو میاری پایین و می خندی!! الهی فدّات بشّم عسسسسسسسسسسسسل!
23 آذر: از اون جا که شما سرما خوردی و همش آب ریزش بینی داری، وقتی می برمت دسشویی تا مماغتو بشورم، فین می کنی و کار منو راحت! خیلی هم ناز فین می کنی! مثل موشای کوچولو که بو می کشن! فدای تو بشم من!
25 آذر: امروز داشتم باهات تمرین حرف زدن می کردم. کلمات «مامان» و «بابا» رو هجی می کردم و تو هم کاملاً ادای منو درمیاوردی و هرچی می گفتم تکرار می کردی! قربونت بشم!
و اما اتفاق تلخ امشب...
داشتم بهت شام می دادم. در حالی که روی تخت خواب نشسته بودی و نیم متر از لبه ی تخت فاصله داشتی! یهویی بدون هیچ مقدمه ای و به طور خیلی عجیبی به پشت برگشتی و قولنجت به لبه ی تخت خورد و بعد با ملاج رفتی پایین! چشمای من سیاهی رفت و ناباورانه پریدم بغلت کردم. اون قدر ترسیده بودم که بدتر از تو گریه می کردم! با خاله مرضیه تماس گرفتم و با گریه ازش خواستم بیاد پایین. خاله بدو بدو اومد خونمون و دید لباس من خونی شده. نزدیک بود سکته کنم. دیدم سرت زخم نشده، فهمیدم از دهنت خون اومده. خیلی ترسیدم و از خاله خواستم با هم تورو ببریم پیش دکتر! آخه بابا امشب سرکار بود. خاله ما رو رسوند اورژانس. تو ساکت شده بودی و می خندیدی ولی من هنوز گریه می کردم! دکتر گفت از سرت عکس بگیریم. عکس گرفتیم و دکتر دید و گفت: طوری نشده و احتمالا زبونشو گاز گرفته که خون اومده، ولی باید تا 24ساعت مراقب علایم هشیاری ش باشید تا مطمئن بشید! با توکل و توسل، آوردیمت خونه و تا صبح بالای سرت بیدار موندم!
شکرخدا طوری نشد! و من فقط هزارمرتبه خدا رو شکر گفتم!
26 آذر: دخملم شیش دندونه شد!!! مبارکه نفس مامان!
28 آذر: الان دیگه کاملا می تونی چهره ها رو در عکس تشخیص بدی و می دونی هر عکس متعلق به کیه!
امروز بابا قاب عکس عروسی مونو از روی دیوار برداشت و گذاشت جلوت و گفت: بابا کو؟ تو درست با انگشت صورت بابا رو نشون دادی. بعد بابایی گفت: مامان کو؟ تو صورت منو تو عکس نشون دادی. قبلا هم قاب عکس خودتو می شناختی که خاطره شو نوشتم. قرررررررربون هوش و دقتت بشم مامانی
29 آذر: امروز شما گوشی تلفن رو برداشتی و شروع کردی به حرف زدن. البته ادای حرف زدن رو درمیاوردی برای اولین بار
1 دی: امروز در هیأت باباسلمان شما دخملی گل وقتی دیدی همه دارن سینه می زنن، تقلید کردی و برای امام حسین (ع) سینه زدی
3 دی: از اونجا که شب یلدای امسال مصادف با رحلت پیامبر اکرم(ص) و شهادت امام حسن (ع) بود، ما دورهمیِ شب یلدا رو به امشب موکول کردیم تا بی احترامی نشه...