چهار دست و پا
زهرا: هفت ماه و پنج روز.
سلام دخترکم!
امروز شما عسل خانوم بالاخره یاد گرفتی چاردست و پا بری.
خونه ی مامان جونینا بودیم و من گذاشتمت زمین تا بری بازی کنی. باباجون اتاقش بود و تو می خواستی بری پیشش. اما به جای این که مثل همیشه سینه خیز بری، روی چاردست و پا واسادی (قبلاً هم می تونستی رو چادست و پا واسی ولی نمی تونستی راه بری!) و به زور زانوهاتو به جلو حرکت دادی و رفتی جلو! انگار احساس کردی این جوری خیلی راحت تر می شه حرکت کرد! اما چون هنوز نمی تونستی تعادلت رو حفظ کنی هرچند ثانیه یه بار می افتادی زمین و سینه خیز می رفتی و بعد دوباره بلند می شدی و چاردست و پا دو قدم می رفتی جلو!
من و مامان جون که خییییییییییییلی ذوق زده شدیم! بابایی سرکار بود و از این لذت محروم شد! ولی من طاقت نیاوردم و همون موقع زنگ زدم به گوشی بابا و بهش گفتم که تو چاردست و پا می ری! بابا هم خیییییلی خوشحال شد و گفت بماچّمت!!