گریه به خاطر سوپ
زهرا: پنج ماه و 25 روز.
دیشب که شب قدر بود، ما برای افطاری و مراسم احیا دعوت شدیم خونه ی خاله شهربانو (دختر عموی مادرجون).
موقع افطار من یه قاشق سوپ گذاشتم دهن تو و تو با اشتها اونو خوردی. خوشم اومد و دوباره بهت سوپ دادم. تو هم خیلی خوشت اومد. وقتی که خوب مزّه ی سوپ رو درک کردی، دیگه به من مهلت نمی دادی که قاشق رو به سمت کاسه ببرم و سوپ بردارم! تو این فاصله همش گریه می کردی و جیغ می زدی که یعنی بهم سوپ بده!!! عجله داشتی و فکر می کردی نمی خام بدم! تا قاشق خالی رو برمی گردوندم جیغ می زدی و خودتو به سمت سفره خم می کردی! خلاصه حسابی سوپ خوردی و سیر شدی! ای وروجک گامبو!
همه حواسشون به سمت تو جلب شد و داشتن نگات می کردن. پاک آبرومو بردی! انگار تا حالا گرسنه بودی و هیچی بهت نداده بودم! درسته سوپ خاله خوشمزه شده بود ولی انصافاً این اولین باری نبود که بهت غذا می دادم! با این حال این کارت خیلی برام جالب و با نمک بود مثل همه ی کارای شیرینت دخترکم!
همون دیشب تصمیم گرفتم که از فردا غذاهای کامل و مقوی تری بهت بدم. چون کاملاً معلوم بود که دیگه بدنت به غذا نیاز داره و به بلوغ تغذیه از غیر شیر رسیدی!
دیشب به خاطر این که شما راحت بخوابی مجبور شدم زود برگردم خونه و توی خونه شما خوابیدی و من شبو احیا کردم. راستی شهادت مولای بزرگ متقیان حضرت امام علی (علیه السلام) به همه ی شیعه های دل سوخته ی ایشان تسلیت باد!
امروز ظهر برات سوپ پختم و شما خوب خوردی. عصر هم بیسکوییت رو توی یه مقدار چایی له کردم و با قاشق بهت دادم. بالاخره غذاخور شدی دیگه عسلی!
بلافاصله هم بعد از هضم غذاهات پی پی می کردی و حجم و مدلش هم عوض شده بود!
قربون بزرگ شدنت نازگلکم!
راستی امروز سالگرد عقد من و بابایی هم هست!
**********بابای خوب زهرا، همسر عزیز و مهربونم! سالگرد عقدمون مبارک**********
بابایی برام یه ادکلن خوشششششششبوی گرون و باکلاس خرید!
***دست گلت درد نکنه! مررررررررررسی عزیزم!***