زهرا: یک سال و 24 روز. امروز شما برای من و بابایی یه عسل بازی ای درآوردی که می خواستم درسته قورتت بدم! من و بابا تو مغازه واساده بودیم و مشغول صحبت بودیم و اصلاً حواسمون به شما نبود. یهویی بابا گفت: «ئه! پس زهرا کو؟!» این ور و اون ور رو نگاه کردیم، دیدیم یه موش کوچولو از بیرون روی پله ی مغازه واساده و خودشو پشت وسایل ویترین از ما مخفی کرده و کله شو به نشونه ی دالّی آورده جلو و یواشکی با یه لبخند شیطنت آمیز داره مارو نگاه می کنه!! انقدر خوردنی شده بودی که نگو! حیف که از این صحنه ی سرشار از شیطنتت عکس ندارم! خییییییییلی جیگّری به خدا! زهرا در مغازه جدیداً کارهای ناز، زیاد انجام می دی! دیگه بزر...