زهرازهرا، تا این لحظه: 10 سال و 3 ماه و 7 روز سن داره
نورانورا، تا این لحظه: 2 سال و 9 ماه و 4 روز سن داره

موهبت

مسجد جمکران

1403/1/25 2:19
نویسنده : قلب تپنده
33 بازدید
اشتراک گذاری

نورا: ۲سال و ۸ماه و ۱۷ روز

دیشب هوا بارونی و سرد بود. البته نه اون قدر که سرماش اذیت کنه. به مناسبت تعطیلات عید فطر، رفتیم قم برای زیارت و دعای کمیل جمکران. البته نرسیده به قم بابا تصمیم گرفت سری به فروشگاه بزرگ سرای ایرانی بزنه و یکی دو ساعتی اونجا سرگرم دیدن کالاهای مختلف شدیم و ساعت ۹ و نیم شب به سمت جمکران راه افتادیم. وقتی رسیدیم دعای کمیل دیگه تموم شده بود و ما رفتیم که فقط نماز مغرب و عشا و نماز امام زمان (عج) رو بخونیم. شما با بابا رفتی و من و آجی زهرا با هم رفتیم زنونه. بعد از خوندن نماز مغرب و عشا، آجی زهرا قربونش بشم برای اولین بار، نماز امام زمان (عج) رو به صورت کامل همراه من خوند و حسابی خسته هم شد ولی با این حال بلند شد و نماز تحیت مسجد رو هم کامل خوند. من با بابا تماس گرفتم که همزمان بیایم بیرون که شما و آجی سردتون نشه. بابا گفت شما متاسفانه داخل مسجد جیش کردی🤦‍♀️ من اومدم جلوی در مردونه و شما رو تحویل گرفتم. بابا هم به خادمای زحمتکش و مهربون مسجد اطلاع داد و اونا فرش رو سریع جمع کردن. لباساتو عوض کردیم و رفتیم قم حرم بانوی مهربون خانم حضرت معصومه (س). نمی دونم این چندمین باریه که شما به این بارگاه مقدس میای، اما جالب این جا بود که وقتی داشتیم از داخل خیابون می‌رفتیم سمت حرم، شما روی شونه‌های بابایی نشسته بودی و تا چشمای نازت افتاد به گنبد طلایی حرم، اشاره کردی به آسمون و با اشتیاق گفتی: "آدم خوششگل! بابا آدم خوششگل!!" من و بابا ازت پرسیدیم: "چی؟ آدم خوشگل؟ کجاست؟ کو؟..." شما هم دوباره آسمون بالای گنبد رو نشون دادی و گفتی: "اونجاست!" و هر چی ما سوال می‌کردیم بازم با اطمینان جواب می‌دادی که همون جاست! انگار که خیلی واضح داشتی یه آدم خوشگل رو واقعاً بالای گنبد حرم، تو آسمون سیاه شب می‌دیدی! حتی آجی زهرا هم از این حرف شما تعجب کرده بود! مات و مبهوت از این اتفاق، رفتیم زیارت و دعا کردیم و اومدیم بیرون. بابایی گفت که داخل حرم شما آبنبات خوردی و یهو پریده توی گلوت و کلی سرفه کردی و بالا آوردی و رنگت برگشته بود و حسابی بابایی رو ترسونده بودی. بابا هم شما رو سر و ته کرده بود و آنقدر زده بود پشتت تا راه نفست باز شه و بتونی نفس بکشی... خلاصه خدا رحم کرده بود دیگه! شایدم نظر لطف همون آدم خوشگل بود که به خیر گذشت. البته سر شب صدقه داده بودیم. وقتی بابا اومد حیاط حرم سر قرارمون، شما تو بغلش خواب بودی. ما هم رفتیم از بازار روبروی حرم که ساعت ۲نیمه شب همچنان گرم بود براي شما و آجی زهرا عروسک و لباس خریدیم و راه افتادیم به سمت خونه... اینم شد خاطره این شب خاص

همیشه عاششششقتم عسسسلم💋💋💋 

پسندها (1)

نظرات (0)

niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به موهبت می باشد