ظلم
نورا: ۲سال و ۷ماه و ۲۰روز
امروز افطار مهمون داشتیم. مادرجون و عمه رویا و فاطمه و عمورضاینا قرار بود بیان. روزهای آخر ساله و باید خونه پاک باشه اون چند روزی که شما سردی کرده بودی، چند جای خونه گل کاشتی و من تا امروز فرصت نکرده بودم خونه رو آب بکشم. البته بابا فرشهای بزرگتر رو دوباره برد حیاط و شست، اما کوچیکها که مال اتاقا بودن، همچنان نجس بودن. امروز طبق برنامه آخر سالم، روز آبکشی بود و شلنگ ۱۵متری رو باز کردم و تمام هال و راهرو و سه تا اتاق رو با فشار کم آب و تی اسفنجی و یه لگن، آبکشی کردم. روزه و خستگی زیاد روی اعصابم خیلی تاثیر گذاشت و این که وقتی ازت میخواستم بیای ببرمت دستشویی و شما مقاومت میکردی... خدا رو شکر وقتی داشتم کف دستشویی رو می شستم پای برهنه اومدی داخل دستشویی وگرنه خدا می دونست چقدر به هم میریختم...
اما با این حال وقتی پا برهنه اومدی توی دستشویی و با همون پاهای خیس پریدی بیرون و تا ته پذیرایی روی فرشا دویدی دیگه نتونستم اعصابمو کنترل کنم و حسابی عصبانی شدم. چون بی حال بودم و نمی تونستم دنبالت بدوم، با درماندگی یه جیییییغ بنفش کشیدم بلکه بترسی و برگردی ولی شما تا ته خونه دویدی و آجی زهرا اومد به کمکم. شما رو گرفت و آورد به من داد. منم روم سیاه... الان که دارم مینویسم خیلی شرمنده و پشیمونم و امیدوارم روزی که این مطلب رو میخونی منو ببخشی... چند بار زدم پشت پات... کاش دستم میشکست و این کارو نمیکردم... کاش زمان به عقب برمیگشت و من خودم رو کنترل میکردم..
کاش اون ضربه نه چندان محکم رو به صورت مثل ماهت نمیزدم... الان ساعت ۴صبحه و سینهم داره منفجر میشه از غصه... خواهش میکنم حلالم کن مامانی نازم... نمیدونم این چه روزه کوفتی بود که من گرفتم با این ظلم بزرگی که در حق شما کردم؟!!! منو ببخش عزیزکم... ببخش
گریه کردی و جیش کردی و شستم و با عصبانیت گذاشتم بیرون و شلوارتو دادم خودت بپوشی...
کاش با این اوضاع و با وجود این همه کار که آخر سالی اعصاب برام نذاشته، مهمون دعوت نمیکردم...
شما انقد ناز و مهربونی که ده دقیقه بعد وقتی بغلت کردم و بوسیدمت و عذرخواهی کردم انگار هیییچ اتفاقی نیفتاده و یادت نمیومد چقدر اذیتت کردم... فقط میتونم اینو بهت بگم که از تمام دنیا بیشتر دوستت دارم
نفسام به خندههات بنده نازگلکم
عاشقتم
مامانی رو ببخش...