زهرا: یک سال و 2 ماه و 15 روز. امروز من و شما با هم رفتیم حیاط تا هم شما یه کم بازی کنی و هم من سری به انباری بزنم و کارامو انجام بدم. من مشغول مرتب کردن انباری بودم و شما سرگرم توپ بازی و آب بازی و... هرچند دقیقه یک بار سرک می کشیدم تا ببینمت و مراقبت بودم. ولی کم کم سرم کامل به انباری گرم شد و از شما غافل شدم. چند دقیقه بعد که یادت افتادم از داخل انباری صدات کردم، اما شما جوابمو ندادی! گوشمو تیز کردم دیدم اصلاً صدایی از حیاط نمیاد!!! سریع از انباری دویدم بیرون و صدات کردم اما شما تو حیاط و پارکینگ نبودی! خیلی ترسیدم! با این که شما نمی تونی خودت در کوچه رو باز کنی اما باز نگاهی به کوچه و اطراف انداختم تا مطمئن شم بیرون نرفتی! او...